بهنام
خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد
این نوشته نهگلایه
است، نه
تقاضا؛ بررسی
رویدادی تأمل برانگیز در میان جمع است.
متن کامل با فرمت PDF
چکیده:
همچنانکه
هیچ فرهنگ ثبت شدهای
در تاریخ نیست که نوعی از دین در آن وجود نداشته باشد، هیچ امری
از امور عادی زندگی انسان نیز بیتوجه
بهتجارب
گذشته و در رأس آن دانش، قابل سامان دهی نیست. اعتقادات بر اساس
اصولی ثابت و غیر قابل تغییر شکل میگیرد
و تلاش پیروان برای درک و فهم درست این اصول و تطبیق هرچه بهتر
رفتار خود با رفتار و توصیههای
بانیان اعتقادات است. در حالیکه
دانش بر اصول و قوانین اکتشافی متکی است که انسان با مشاهده، تجربه
و جمعبندی
آنها ارائه میدهد.
چون تجارب محدود و دانش تکاملی است، هیچیک
از اصول و قوانین شناخته شده، خلل ناپذیر نیست و همواره مورد شک و
تردید است. علاوه بر آن تا بهحال
هیچ نظریهای
بدون اشکال و ابهام مطرح نشده و چنین مینماید
که در آینده نیز چنین خواهد بود.
همچنین اشکالات و ابهامات در نظریههای
موجود است که زمینه تحقیقات آتی را فراهم میکند
تا دانش روند تکاملی خود را طی کند، تکاملی که با قاطعیت میتوان
گفت هیچ حدی برای آن قابل تصور نیست. در یک جمله؛ ایمان بر ارادهی
خداوندی استوار است که توسط انبیاء و از طریق وحی نازل میشود
(اقتباس
شده)
و دانش بر قانون خداوندی (از دید خداباوران) متکی است که توسط
انسان کشف میشود.
مرزبندی بین ایمان و دانش نهتنها
نافی اعتقادات نیست، بلکه راه جلوگیری از گسترش خرافات و موجب
سربلندی و سرزندگی مردم است. مردم ایران زمین از نظر اعتقادات اگر
جلوتر از سایر ملل نباشند، چیزی کمتر ندارند. آنچه که باعث عقب
افتادگی ایران شده، کم توجهی بهتجارب
و دانش و نامشخص بودن مرز بین اعتقاد و دانش است.
مقدمه:
قبل
از هر سخنی از صراحت کلام و ناآشنایی با اصول سخن گفتن با
سیاستمداری چون شما پوزش میطلبم.
زیرا من با ادبیات مکاتبات سیاسی آشنا نیستم. تنها تجربه سیاسی من
مربوط بهسال
1360 و چند روز بعد از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی است. نیمه
شبی زنگ خانه بهصدا
در آمد، چهار جوان اسلحه بهدست
وارد خانه شدند، همهجا
را گشتند، عذرخواهی کردند و رفتند. بهاینکه
اهل سیاست نیستم نمیبالم،
بهاین
معنی هم نیست که نسبت بهرویدادهای
سیاسی و اجتماعی بیتوجهم
یا زندگی خود را بیتأثیر
از سیاست میدانم،
بلکه بهاین
دلیل است که چنان درگیر بررسی پدیدههای
فیزیکی هستم که فرصت وارد شدن و پرداختن بهمسائل
سیاسی را ندارم.
وقایع
هشت سال گذشته ایران بهنتایج
تلخی انجامید که زبانزد
است و هر کس از نگاه خود برای آنها دلایلی میآورد.
اما از نظر من، مشکلات ناشی از مدیریت هشت سال گذشته (که ریشه در
مدیریتهای
قبلی دارد) از آنجا شدت گرفت که مرز بین ایمان و تجربه و یا اعتقاد
و دانش تجربی بیش از پیش بهم ریخت. مهمترین تفاوت بین اعتقاد و
دانش در این است که گزارهها
و شخصیتهای
اعتقادی قداست دارند، در حالیکه
گزارهها
و شخصیتهای
علوم تجربی فاقد اعتبار مقدس مآبانهاند.
بدترین اهانت و هتاکی بهگزارهها
و مشاهیر علوم تجربی، تنها در رعایت احترام و ادب مورد اعتراض قرار
میگیرد.
ولی گزارهها
و شخصیتهای
اعتقادی (در هر دین و مسلکی) در عمق وجود پیروان ریشه دوانده و حتی
نقد آن نیز تعبیر بهشرک
و الحاد میشود.
اگر راه حل یک مسئله تجربی اقتصادی، پزشکی، فیزیکی... بهباورهای
اعتقادی مردم گره بخورد، پایههای
تلاشهای
فکری و تجربی متزلل شده و بهترویج
خرافات میانجامد
که هم جایگاه دانش لطمه میبیند
و هم اعتقادات زیر سئوال میرود.
در
این نوشته مطالبی بیان شده که احتمالاً از نظر برخی خلاف جریان
عادی سخن گفتن است. اما من هرگز سعی نکردهام
که نخست جریان رایج را سبک و سنگین کنم و متناسب با آن سخن بگویم و
نتایج تلخ و شیرین آنرا نیز با تمام وجودم چشیدهام.
جنابعالی
یک نمونه آنرا در نامهای
که بهخطبه
شما در نماز جمعه نهم بهمنماه
1366 دادم، ملاحظه فرمودیدکه در ادامه بهآن
خواهم پرداخت. متناسب با جریان رایج سخن گفتن، ممکن است فرصتساز
باشد، اما اگر بیم وجدانسوزی
رفت، همان بهتر که فرصتسوز
گردد.
در
سطور بالا چند کلمه بکار رفته است؟ این کلمات و روش جملهبندی
را چه کسی یا کسانی ساختهاند
که ما هر روزه برای انتقال افکار و احساسات خود بکار میبریم؟
هر کدام از این کلمات دارای تاریخچهای
است که طی هزاران سال توسط مردم ساخته و پرداخته شده است. شعرا،
ادبا و نویسندگان این سرزمین، از جمله فردوسی، سعدی، حافظ، شهریار،
پروین اعتصامی، مولوی و ... مخترع این کلمات نبودهاند
و خودشان نیز در فرهنگی شکوفا شدند که قبل از آنها، مردم ایجاد
کرده بودند. این تنها در گفتار و ادبیات نیست که مردم، زمینه
شکوفایی و پیشرفت آنرا فراهم کردهاند
و فراهم میکنند،
بلکه در سایر زمینههای
علمی و فرهنگی و حتی دینی نیز چنین است، زیرا قبل از رسالت انبیاء،
مردم زبان رسالت را ساخته و پرداخته بودند. بهعنوان مثالی دیگر
صدها سال قبل از فیثاغورس، مردم بینالنهرین
و مصر و مناطق دیگر در مساحیهای
خود میدانستند
که در مثلث قائمالزاویه،
اگر دو ضلع مجاور بهزاویه
قائمه بهترتیب
3 و 4 واحد باشد، ضلع سوم (وتر مثلث) 5 واحد خواهد شد. کار
فیثاغورس تنها این بود که این قضیه را در حالت کلی بیان و اثبات
کرد. همچنین قرنها قبل از کپلر، گالیه و نیوتن و... موقعیت زمین در
فضا و رابطه آن با خورشید و کاینات مورد سئوال بود و حتی قانون
گرانش بهصورتهای
مختلف بیان شده بود، ولی این نیوتن بود که سرانجام قوانین حرکت و
قانون جهانی گرانش را فرمولبندی
کرد. در مورد نسبیت اینشتین و مکانیک کوانتوم هم بههمین
ترتیب است.
در مورد کشورها و تمدنها
(حداقل در مورد ایران) نیز بههمین
ترتیب است. این کشور، فرهنگ و تمدنی که در این سرزمین جاری است، طی
هزاران سال ساخته و پرداخته شده تا بهما
رسیده است. بر ماست که بهتر از آنچه که تحویل گرفیم بهآیندگان
بسپاریم. پس این هفتاد و چند میلیون ایرانی، مالک این کشور نیستند،
بلکه امانتدارانی
هستند که در این خانه و زیر سایه این تمدن چند هزار ساله زندگی
کنند و بر اعتلای آن بیفزایند و بهنسل
بعد تحویل دهند. هرکس بهنسبت
دانش، موقعیت اجتماعی و امکانات خود در این امانتداری
مسئول است. آنچه که تا اینجا گفتم بهدلیل
تجارب شخصی و کارهایی است که در زمینه دانش تجربی انجام دادهام.
تجارب شخصی زمانی قابل بیان در جمع است که بتوان از آن بهنتایجی
قابل توجه برای عموم رسید. همچنین پرداختن بهتجربه
شخصی و دانش هم اگر شامل نکات جدیدی باشد، جهانی است. پس تلاش میکنم
این نکات رعایت گردد.
برزخ دانش، تجربه و تردید
خانواده ما در زمان جنگ جهانی دوم از اطراف گلپایگان بهتهران
مهاجرت کرد. پس از جنگ، مادر قالیچههای
جهیزیهاش
را فروخت و قطعه زمینی در جوادیه راه آهن خرید و شروع بهساخت
آن کرد. من در آن خانه بهدنیا
آمدم. دائی کوچکم جوانی تنومند و کارگر کشتارگاه تهران بود، زیاد
بهخانه
ما میآمد.
در عین بیسوادی
خوش بیان و کنجکاو بود. یک سری اطلاعات پراکنده و درست و نادرست
داشت و تقریباً در همه زمینهها
اظهار نظر میکرد.
یکشب
در جمع فامیل صحبت از نجوم و جایگاه زمین در فضا بود و دائی جان
گفت:"زمین روی شاخ گاوه." این پاسخ برای من که هنوز بهدبستان
نمیرفتم،
با سئوال همراه بود و پرسیدم:"گاو چقد بزرگه که زمین رو شاخشه و
خود گاو روی چی وایساده" دائی جان که انتظار چنین سئوالی را نداشت،
بر آشفت و با تندی و اخم گفت:"بچه باید ادب داشته باشه و حرفش را
مزه مزه کنه بعد بزنه، خوب معلومه گاو روی زمین وایساده دیگه". این
گفته با خنده دستهجمعی
همراه شد که بهدائی
جان برخورد. وی که بیشتر عصبانی شده بود با پشت دست تو دهان من زد
و خطاب بهمادر
گفت:"این بچه خیلی بیادبه
و باید ادبش کرد" و با عصابت و معترضانه خانه را ترک کرد. در آنزمان
پدر بیمار و در بیمارستان یاغچی آباد بستری بود. از فردای آنروز،
دائی جان ظاهراً برای دلسوزی کلی صغرا و کبری میچید
که من باید تربیت شوم تا آنکه
یکروز
بهانهای
جور کرد و دست و پایم را بست و از تیر چوبی که از سقف خانه بیرون
زده بود، آویزان کرد و با کمر بند بهجانم
افتاد تا اینکه
همسایهها
وساطت کردند و من خلاص شدم. بهاین
فکر میکردم
که چرا مادر مانع نشد؟ بعدها بهاین
نتیجه رسیدم که که اگر دائی مادر را هم میزد،
احتمالاً مادر حق اعتراض نداشت تا چه برسد بهیک
بچه بیادب.
بهمرور
این سئوال در ذهنم نقش بست که:«بهجز
حقوق متفاوت بیولوژیکی که بین زن و مرد وجود دارد، مرز بین حقوق زن
و مرد کجاست که بتوان حقوق زن و مرد را از یکدیگر جدا کرد، بهطوریکه
اگر حقی از زنان پایمال شد، مردان آسیب نبینند؟ که هنوزم برایم بیپاسخ
است.
چند
روز بعد دائی جان پیشنهاد کرد که بهعنوان وردست او سر کار بروم.
این پیشنهاد پذیرفته شد. آنزمان
بهدلیل
نبود ماشین سردخانهدار،
از نیمهشب
کار در کشتارگاه شروع میشد
تا قبل از طلوع آفتاب لاشهها
تحویل قصابیها
شود. پس هر شب ساعت 12 همراه دائی جان بهکشتارگاه
میرفتم
و وظیفهام
جمعآوری
کله پاچهها
و شستن زمین مسلخ بود. بعدها متوجه شدم بابت کاری که من انجام
میدهم، سه تومان میگرفت و یک تومان آنرا بهمن میداد. تأثیر آن
کتک در خانواده و فامیل خیلی بیشتر از آن شب بود، زیرا من بهعنوان
کودکی خاطی، بیادب
و متمرد معرفی شده بودم. سال بعد بهدبستان
رفتم، روز اول دبستان در حیاط مدرسه جنجالی ناآشنا و گیج کننده
برپا بود. زنگ بهصدا
در آمد و دیدم بچهها
بهاطراف
میدوند
و من نمیدانستم
چه باید بکنم. ضربه چوب ناظم بر پشتم همراه با صدای بلندش مرا بهخود
آورد:"برو تو صف" من که تا آنروز
تنها صفی که دیده بودم صف نانوایی بود گفتم:"نانوایی کو که برم تو
صف؟" ناظم عصبانی شد و با چوب کوبید بهشانهام
و گفت:"منو مسخره میکنی؟"
من هم در یک عکسالعمل
غیر ارادی با لگد بهساق
پایش زدم و بهطرف
در مدرسه فرار کردم. از زیر دست فراش که در حال بستن در بود از
مدرسه گریختم. دیگر مدرسه نرفتم و این تأییدی شد برای فرمایش
حکیمانه دائی که من ادب ندارم و باید بکارم در کشتارگاه ادامه دهم
تا هم کاری یاد بگیرم برای آینده و هم خوب تربیت شوم. عکسالعمل
من در مقابل حرفهای
دائی فقط سکوت همراه با نگاه خیره بهچشمانش
بود که او را بیشتر آزار میداد
و بهبهانههای
مختلف کتکم میزد.
تا این که یکشب
هنگام کار بدون هیچگونه دلیل خاصی با لگد مرا بهگوشهای
پرتاب کرد. این عمل دائی با اعتراض دو سه نفر از کارگران روبهرو
شد و دیگر در محیط کار از کتک خبری نبود. تابستان بعد که با بچههای
محل حرف میزدم،
خیلی برای اینکه
بهمدرسه
نرفته بودم، ناراحت میشدم.
سال بعد مادر در یک مدرسه دیگر مرا ثبت نام کرد که کلاسهایش
نیمه وقت بود و بعد از ظهرها بهمدرسه
میرفتم.
پس شبها
همراه دائی سر کار میرفتم
و روزها بهمدرسه.
از درس لذت میبردم
و خیلی خوشحال
بودم که چیزی یاد میگیرم.
با معدل بیست قبول شدم. سال دوم هم بههمین
ترتیب گذشت.
در
کلاس سوم معلم مسئله میداد
تا بچهها
همانجا حل کنند و بهمعلم
نشان دهند و بعد خودش روی تخته حل میکرد.
وقتی متوجه شد من چیزی نمینویسم،
گفت:"تو چرا نمینویسی؟"
گفتم"من همه را بلدم". مرا بهپای
تخته برد و یک مسئله داد. هنوز صورت مسئله تمام نشده بود که جواب
مسئله را دادم. گفت:"پای تخته بنویس چطوری حل کردی" من هم نوشتم.
یک مسئله دیگر، باز یکی دیگر و باز یکی دیگر. معلم گفت برایم کف
زدند که بسیار خوشایند و لذتبخش
بود. چند دانش آموز را انتخاب کرد که من با آنها کار کنم تا ریاضی
آنها بهتر شود. اعتماد بهنفسم
تقویت شد. همسایهای
داشتیم که سه راه جمهوری (سه راه شاه سابق) روی چرخ دستی میوه میفروخت.
یکروز
بهمن
گفت:"میایی پیش من کار کنی؟" از خدا خواسته قبول کردم و با دستمزد
روزی دو تومان نزد وی شروع بکار کردم و مادر هم مخالفتی نکرد. دیگر
ورق زندگی بر گشته بود، نه کتکی بود و نه ایرادهای سریالی بیپایه،
بهجای
آن احترام معلمان مدرسه و محبوبیت بین دانش آموزان بود. البته
حسادتها
و اذیت و آزارهای معمولی هم بود که بهخوبی
میتوانستم
تحمل کنم یا در صورت لزوم مقابله کنم. در کلاس چهارم، معلم از
قانون جاذبه و کروی بودن زمین گفت. در یک میهمانی خانوادگی در میان
جمع بهدائی
گفتم:"یادتون هست که گفتید زمین روی شاخ گاوه؟ درست نیست زمین روی
چیزی نیست و در هوا معلقه و دور خورشید میگرده."مادر
لب گزه رفت ولی من اهمیت ندادم. دائی جان عصبانی شد و بهطرف
من هجوم آورد که فرار کردم.
در
کلاس پنجم دبستان آقای سلیمانی معلم ما بود که فکر میکنم
دانشجو بود. هر وقت که فرصت میکرد
از مطالب مختلف علمی میگفت.
از موجودات زنده، گیاهان، میکروب، اتم، ذرات زیر اتمی، الکترون،
هسته و حتی اینکه
سرعت نور بالاترین سرعتهاست.
حتی از زمان نسبتی گفت که اگر موجودی با سرعت زیاد حرکت کند، دیرتر
پیر میشود.
این مطالب برای من خیلی جذاب بود و همیشه بهآنها
فکر میکردم.
وی این مطالب را در طول چند ماه بیان کرد و بارها تکرار کرد تا بهقول
معروف ملکه ذهنم شد. یکی از این مطالب مهم این بود که گفت الکترون
با سرعت خیلی زیاد دور هسته میگردد،
خیلی به آن فکر میکردم.
علاوه بر آن ماهیت زمان همیشه برای من سئوال بود، سئوالی که سالها
بعد خودم پاسخ آنرا یافتم.
یکروز
ناظم مدرسه مرا بهعنوان
مأمور انضباط انتخاب کرد تا وقتی زنگ تفریح خورد، دانش آموزان را
بهحیاط
مدرسه بفرستم و هر کس گوش نکرد، اسمش را بنویسم. در اولین ساعت
مأموریت اسم سه نفر را نوشتم و میخواستم
بهناظم
بدهم. آن سه نفر دورم جمع شدند و التماس میکردند
که اسمشان را خط بزنم. احساس بدی داشتم. دست نوشته را پاره کردم.
رفتم دفتر مدرسه و بهناظم
گفتم که من نمیتوانم
مأمور انضباط باشم. این تنها تجربه من در رابطه با کارهای انضباطی
و کنترل رفتار دیگران بود. در کلاس ششم دبستان آقای آقازاده معلم
ما بود و روحیه هنری داشت، تابلوهای زیبایی میکشید.
از استعداد ریاضی من خیلی تعریف میکرد.
کلاس ششم هم نزد همان همسایه کار میکردم،
با این حال شاگر اول ناحیه شدم.
سال
بعد بهجای
دبیرستان مرا بهآموزشگاه
فنی و حرفهای
رضا پهلوی فرستاند. دو روز از شروع کلاس گذشته بود که یکشب
یکی از بچههای
محل بهمن
گفت:"آقای آقازاده کارت داره". همانشب
بهمنزل
آقای آقازاده رفتم. گفت:"شنیدم مدرسه حرفهای
میری،
درسته؟" گفتم:"بله" گفت:"مدرسه حرفهای
را رها کن و برو دبیرستان، خودم در بهترین دبیرستانها
اسمت را مینویسم
و حتی اگر کمک مالی هم خواستی، میتوانی
روی من حساب کنی." ضمن تشکر گفتم:"از اونجا خوشم میاد و دبیران
خوبی داریم، دوره چهار سالهش
که تموم بشه، بهعنوان
کارگر فنی استخدام میشم
و شبانه ادامه تحصیل میدم."
گفت:"هر کاری دوست داری بکن، ولی همیشه میتونی
روی کمک من حساب کنی." همه چیز بر وفق مراد بود تا اینکه
در سال 1341 بیماری سئوال کردن بیجا عود کرد. آقای مهندس زارع دبیر
مکانیک بود. ایشان قوانین نیوتن را در چند جلسه درس داد. قانون اول
نیوتن، قانون دوم نیوتن، قانون سوم نیوتن، تا اینجا مشکلی نداشتم
تا رسید بهقانون
جهانی گرانش. تکه گچی را که در دست داشت رها کرد و گفت طبق قانون
جاذبه، جاذبه زمین بهگچ
نیرو وارد میکند
و گچ طبق قانون دوم نیوتن بهطرف
زمین شتاب میگیرد.
اما من حواسم بهگچ
نبود، حواسم بهاتمهایی
بود که قطعه گچ را تشکیل میدادند.
الکترونهای
اتمهای
گچ با سرعت خیلی زیاد بهدور
هسته میچرخیدند
و در عین حال بهطرف
زمین شتاب میگرفتند.
در ذهنم این سرعتها
را با یکدیگر ترکیب میکردم
که الکترونها
با سرعت دورانی خیلی زیادی که دارند، با سرعت خطی بهطرف
زمین شتاب میگیرند.
اگر یک جسم از فاصلهی
دور بهطرف
زمین شتاب بگیرد، ترکیب سرعتهای
الکترون آن چگونه میشود؟
بهزبان
و دانش امروزم این سئوال پیش میآید
که آیا قانون دوم نیوتن و قانون جهانی گرانش در تقابل با یکدیگر
قرار میگیرند؟
این سئوال برای اولین بار توسط من مطرح شد و سر انجام خودم
پاسخ آنرا یافتم.
این
سئوال همه افکار مرا بهخود
اختصاص داد. از طرف دیگر طبق قانون دوم نیوتن یک جسم میتواند
تا بینهایت
سرعت بگیرد. اگر چنین باشد، جهان ما باید خیلی در هم ریخته و غیر
از چیزی باشد که ما مشاهده میکنیم.
همچنین سئوال دیگری که در آن روز برایم مطرح شد این بود که چرا
جهان بر اثر جاذبه در هم نمیریزد؟
از تعریف انرژی هم راضی نبودم، چون در مورد ماهیت انرژی چیزی نمیگفت.
این سئوالات را با کسی در میان نگذاشتم، ولی دیگر نه
درس
میتوانستم
بخوانم و نه اصولاً علاقهای
بهمطالعه
مطالبی داشتم که خارج از محدوده سئوالاتم بود. چند ماه بعد هنرستان
را رها کردم و سر کار رفتم. پس از مدتی اصلاً فراموش کردم که چرا
هنرستان را رها کردهام.
دو باره تصمیم گرفتم بهدرس
ادامه دهم و با دو سال تأخیر در یک دبیرستان غیر دولتی ثبت نام
کردم. سال بعد بهدبیرستان
رستاخیز که در انتهای جوادیه نزدیک کشتارگاه تهران بود رفتم.
همکلاسیهای
دوران دبستانم از من جلوتر بودند. دوستان قدیم دور هم جمع شدیم. یک
روزنامه دیواری منتشر
کردیم
که من سر دبیر آن بودم. در آن سال دبیر ادبیات ما آقای عطایی با
لهجه غلیظ ترکی خود چنان تسلطی در تدریس ادبیات و ادارهی
کلاس داشت که دانش آموزان، بویژه مرا علاقهمند
به ادبیات کرد. بیشتر بچهها از ریاضی گریزان بودند. بهبچهها
پیشنهاد کردم برای دانش آموزانی که در ریاضیات ضعیف بودند، کلاس
تقویتی راه بیندازیم. من نزد آقای کوچکی رئیس دبیرستان رفتم و این
موضوع را با ایشان در میان گذاشتم و خواهش کردم یکی دو کلاس در
ساعات تعطیلی مدرسه در اختیار ما قرار دهند. چندان راضی نبود، اما
با صحبت بیشتر رضایت داد و اولین کلاس تقویتی که خودم درس میدادم،
تشکیل شد. دو سه جلسه بیشتر نگذشته بود که یک روز همچنان که من در
حال تدریس بودم، در باز شد و آقای کوچکی وارد کلاس شد. روی یکی از
نیمکتها
نشست و گفت:"ادامه بده". من هم ادامه دادم. درس هندسه بود. بعد از
دقایقی بلند شد و گفت:"وقتی کلاس تموم شد، بیا دفتر کارت دارم".
بعد از اتمام کلاس رفتم دفتر. فراش مدرسه را صدا زد. با اشاره بهمن
و خطاب بهفراش
گفت:"این جوون هر وقت خواست بیاد کلاس تشکیل بدهد، اشکالی نداره".
کلاس
دوم دبیرستان که تمام شد، دنبال یک کار تمام وقت میگشتم.
دائی دیگری داشتم که از آن دائی که در بالا ذکر شد، بزرگتر بود و
رفتار بهتری داشت. در میان دوستانش و محله مورد احترام بود. مرا بهیکی
از سندیکاهای کارگری کشتارگاه تهران برای حساب داری معرفی کرد و
بدین ترتیب حسابدار
شدم و دیگر نمیتوانستم
روزانه بهمدرسه
بروم. موقعیت خوبی با حقوق قابل توجهی داشتم. با افراد سرشناس
کشتارگاه تماس داشتم. در کشتارگاه در ساعات فراغت و بعد از اتمام
کار کارگران، کلاس سواد آموزی تشکیل میدادم.
البته در این مدت اوضاع کشتارگاه هم تغییر کرده بود و بعضی از
ماشینهای
حمل گوشت دارای سردخانه بودند. کلاس سوم دبیرستان را شبانه خواندم.
سال چهارم ریاضی را در خرداد 1347 بهپایان
رساندم و پنجم ریاضی را در شهریورماه همانسال
امتحان دادم و با معدل خوب قبول شدم. در سال 1347، یک روز صبح در
در محوطه کشتارگاه با آقای حسین اسماعیلپور
(حسین رمضان یخی) در مورد آمار کشتار در حال صحبت کردن بودیم. بهفاصله
نیم متری وی ایستاده بودم و نوچههایش
در فاصله چند متری ما بودند. یکی از کارگران بهنام
آقای حسین کریمی را دیدم که بهما
نزدیک میشد.
چند نفری هم دنبالش بودند. بهمحض
اینکه
بهآقای
اسماعیلپور
رسید، با فحاشی بهوی
حمله کرد و با اولین مشت وی، آقای اسماعیلپور
نقش زمین شد. من نگاهم را بهطرف
نوچههای
آقای اسماعیلپور
انداختم، با کمال تعجب دیدم در حال فرار هستند. آقای اسماعیلپور
زیر مشت و لگد آقای کریمی و دوستانش بود. پاسبانها
بهسرعت
خود را بهمحل
رساندند و آنها را از هم جدا کردند و بهپاسگاه
پولیس که وابسته بهانتظامات
کشتارگاه بود بردند. شایعات اینکه
چه کسی پشت این قضیه است در کشتارگاه پیچید. آقای اصغر علینقی
(رئیس سندیکای کارگران سلاخ) و آقای ناصر حسنخانی
رئیس اتحادیه جگرکیها
بیش از همه مورد سوءطن بودند. این آخرین روزی بود که آقای حسین
اسماعیلپور
در کشتارگاه دیده شد. هنگامی که وی بهزمین
افتاده بود بهیاد
چند ماه پیش افتادم که با آقای علیشاه بابایی صحبت میکرد
و میگفت:"تا
حالا
هر کاری که خواستم کردم و هیچکس
حریفم نشده".
زمان مشمول نظام وظیفه شدنم نزدیک بود، مجبور شدم
در دبیرستان روزانه ثبت کنم. بهدبیرستان
رستاخیز که نزدیک کشتارگاه تهران بود، رفتم. آقای کوچکی از آنجا
رفته بود و آقای شمسایی بهجای
ایشان آمده بود. وی بعداً رئیس دبیرستان مروی شد. مدارک تحصیلی و
کارنامههای
چهارم و پنجم را بهایشان
دادم. برایشان توضیح دادم که بهعلت
اینکه
کار میکنم،
نمیتوانم
در تمام کلاسها
شرکت کنم. بعد از کلی بحث و توضیحات لازم، بالاخره پذیرفت و مرا
ثبت نام کرد. بهمحض
اینکه
بهدبیرستان
رفتم، با کمک دوستان قدیمی. انجمن ادبی و سخنرانی دبیرستان را زیر
نظر مدیر دبیرستان تشکیل دادیم و من بهعنوان رئیس انجمن انتخاب
شدم. هفتهای
یکبار
در سالن بزرگ دبیرستان سخنرانی داشتیم که هر بار یکی از دانش
آموزان یا دبیران سخنرانی میکرد.
موضوعات زیادی از جمله، مسائل تاریخی، مشاهیر جهان، کشفیات علمی،
ازدیاد جمعیت، تکنولوژی و... در سخنرانیها
مطرح میشد.
در آنسال آقای محقق دبیر ادبیات ما بود که از راهنماییهای
ایشان نیز بهره زیادی بردیم. اوضاع از هر نظر مساعد و مطابق میل
بود، با ذوق و شوق تمام درس میخواندم
تا با توجه بهموقعیت
مالی خوب و کاری که داشتم کنکور بدهم و وارد دانشگاه شوم. اما دو
باره بیماری سئوال بیجا عود کرد. آقای دکتر ماکویی دبیر فیزیک،
توضیح مفصلی در مورد انرژی الکترومغناطیسی و رابطه همارزی
جرم–انرژی اینشتین
E=mc2
داد.
سئوال من اینگونه
مطرح شد که جرم بهانرژی
با سرعت ثابت نور
c
تبدیل میشود،
چه خاصیتی در ماده وجود دارد که تحت هر شرایطی که بهانرژی
تبدیل شود، انرژی حاصل با سرعت نور حرکت میکند؟
در حالیکه
ماده با سرعت متغییر حرکت میکند.
نمیدانم
این سئوال قبل از من مطرح شده یا نه، اما
سرانجام خودم بهآن
پاسخ دادم.
از آن بهبعد
بهجای
درس خواندن و آماده شدن برای کنکور، بهاین
سئوال میاندیشیدم
و دیگر تقریباً درس نخواندم. با این وجود با همان معلومات قبلی در
امتحانات نهایی ششم ریاضی شاگرد اول دبیرستان شدم.
عطف به عتف - نگاهی
به پژوهش و ISI در
ایران
امید عمومی - نامه
به ریاست جمهوری
امید عمومی - نامه
به ریاست جمهوری
آخرین
مقالات
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40
|