نویسنده: باگوان اشو راجنیش
مترجم: مرجان فرجی
تا به حال شنیده اید باغبانی كه زندگی مي آفریند و به زندگی
زیبایی ميبخشد، جایزه ی نوبلی دریافت كرده باشد؟ آن كشاورزی كه
زمین را شخم ميزند و غذای همه را تأمین ميكند ـ یا تا به حال كسی
به او پاداشی داده است؟ نه. او طوری زندگی ميكند و طوری ميمیرد
كه گویی بر روی این كره ی خاكی هرگز چنین كسی وجود نداشته است.
این یك غربالگری نفرت انگیز است. هر روح خلاقی را
ـ سوی آن چه مي آفریند ـ باید مورد احترام و تمجید قرار داد تا
خلاقیت محترم شمرده شود. اما مي بینیم كه حتی برخی سیاستمداران ـ
كه جز جنایتكارانی قهار نیستند ـ جایزه ی نوبل دریافت ميكنند.
این همه خونریزی در دنیا به خاطر وجود همین سیاستمداران روی داده
است و آنها هنوز هم سلاحهای هسته ای بیشتری فراهم ميآورند تا
به یك خودكشی جهانی دست بزنند.
حس زیبایی شناختی ما چندان پر میوه و غنی نیست.
به یاد آبراهام لینكلن ميافتم. او پسر یك كفاش بود
و رئیس جمهور آمریكا شد. طبعاً همه ی اشراف زادگان سخت برآشفتند،
و آزرده و خشمگین شدند. و تصادفی نبود كه به زودی آبراهام لینكلن
مورد سوء قصد قرار گرفت. آنها نميتوانستند این را تحمل كنند كه
رئیس جمهور آمریكا پسر یك كفاش باشد.
در اولین روزی كه او ميرفت تا نطق افتتاحیه ی خود
را در مجلس سنای آمریكا ارائه كند، درست موقعه ای كه داشت از جا
برميخاست تا به طرف تریبون برود، یك اشراف زاده ی عوضی بلند شد
وگفت: "آقای لینكلن، هر چند شما بر حسب تصادف پست ریاست جمهوری این
كشور را اشغال كرده اید، فراموش نكنید كه همیشه به همراه پدرتان
به منزل ما مي آمدید تا كفشهای خانواده ی ما را تعمیر یا تمیز
كنید و در اینجا خیلی از سناتورها كفشهایی به پا دارند كه پدر شما
آنها را ساخته است. بنابرین هیچ گاه اصل خود را فراموش نكنید."
این مرد فكر ميكرد دارد او را تحقیر ميكند. اما
نميتوان آدمی مثل آبراهام لینكلن را تحقیر كرد. فقط ميتوان
مردمان كوچك را، كه از حقارت رنج ميبرند، سرافكنده و خوار كرد؛
انسانهای عالیقدر فراتر از تحقیرند.
آبراهام لینكلن حرفی زد كه همه باید آویزه ی گوش
خود كنند. او گفت: "من از شما سپاسگزارم كه درست پیش از ارائه
اولین خطابه ام به مجلس سنا، مرا به یاد پدرم انداختید. پدرم چنان
طینت زیبایی داشت، چنان هنرمند خلاقی بود كه هیچ كس قادر نبود
كفشهایی به این زیبایی بدوزد. من خوب ميدانم كه هر كاری هم انجام
دهم، هرگز نميتوانم آن قدر كه او آفرینشگر بزرگی بود، من رئیس
جمهوری بزرگ باشم. من نميتوانم از او پیشی بگیرم.
در ضمن، ميخواهم به همه ی شما اشراف زادگان خاطر
نشان سازم، اگر كفشهای ساخت دست پدرم پاهایتان را آزار ميدهد، من
هم این هنر را زیر دست او آموخته ام. البته من كفاش قابلی نیستم،
اما حداقل ميتوانم كفشهایتان را تعمیر كنم. كافی است به من اطلاع
بدهید تا خودم شخصاً به منزلتان بییم."
سكوتی سنگین بر فضای مجلس حكمفرما شد و سناتورها
فهمیدند كه تحقیر كردن این مرد غیر ممكن است. اما او احترام فوق
العاده ای برای خلاقیت از خود نشان داد.
مهم نیست یا نقاشی ميكنی، مجسمه ميسازی یا كفش
ميدوزی ـ چه باغبان باشی، چه كشاورز و چه ماهیگیر باشی، چه نجار،
هیچ فرقی نميكند. آن چه اهمیت دارد آن است كه یا واقعاً روحت در
گروی آن چیزی است كه مي آفرینی؟ اگر چنین باشد حاصل كار خلاقانه
ات كیفیتی از الوهیت را در خود دارد.
فراموش نكن كه خلاقیت به هیچ كار خاصی ربط ندارد.
خلاقیت با كیفیت آگاهی تو سروكار دارد. هر عملی كه از تو سر
ميزند، ميتواند خلاقانه باشد. هر كاری كه ميكنی ميتواند
خلاقانه باشد، و این در صورتی است كه بدانی خلاقیت یعنی چه.
خلاقیت یعنی لذت بردن از هر كاری، حتی از مراقبه؛ انجام هر كاری با
عشقی ژرف. اگر عشق بورزی و این سالن سخنرانی را تمیز كنی، این كاری
خلاق است. اگر بي عشق عمل كنی، آن وقت مسلماً این كاری شاق است؛
وظیفه ای است كه باید هر طور شده به آن عمل كرد. این كار تحمیلی
است. بعد دوست داری وقت دیگری خلاق باشی. در آن برهه از زمان تو چه
خواهی كرد؟ یا كار بهتری سراغ داری؟ یا فكر ميكنی اگر به نقاشی
بپردازی، خود را خلاق احساس خواهی كرد؟
اما نقاشی كردن درست به اندازه ی تمیز كردن كف زمین كاری معمولی
است تو رنگها را بر روی بوم نقاشی ميمالی یا پرتاب ميكنی ـ
اینجا هم تو زمین را ميشویی و تی ميكشی. فرقش چیست؟ احساس ميكنی
حرف زدن با یك دوست جز وقت تلف كردن نیست و دوست داری یك كتاب بي
نظیر بنویسی تا خلاقیت خود را نشان بدهی؟ اما یك دوست آمده! كمی گپ
زدن چه قدر سرگرم كننده و زیباست ـ معطل چه هستی؟ خلاق باش!
همه ی
رمانهای تراز اول دنیا جز وراجيهای مردم خلاق نیست. در اینجا من
دارم چه كار ميكنم؟ باز هم گپ زدن و وراجی! آنها روزی به كلمات
قصار و وحی منزل تبدیل خواهند شد، ولی در آغاز فقط یك مشت دريوری
و حرفهای خاله زنكی هستند. اما من از این كار لذت ميبرم. من
ميتوانم تا ابد به نوشتن ادامه دهم ـ تو ممكن است روزی خسته شوی،
اما من نه. برای من این سرخوشی محض است. شاید روزی فرا برسد كه
شماها خسته شوید و دیگر مخاطبی بری من باقی نماند ـ و من هنوز در
حال حرف زدن خواهم بود. اگر واقعاً عشق كاری باشد، آن كار خلاقانه
است.
اما این برای هر كسی اتفاق ميافتد. بسیاری از مردم وقتی بری
اولین بار پیش من مي آیند، ميگویند "هر كاری، داشتی. هر كاری ـ
حتی نظافت!" دقیقاً همین را ميگویند: "حتی نظافت! ـ اما شما باید
به كار اصلی خودتان برسید و ما از هر كاری كه به ما بدهید خوشحال
خواهیم بود" بعد یك چند روزی كه ميگذرد تغییر عقیده ميدهند:
"راستش نظافت " ما دوست داریم یك كار ابتكاری حسابی به ما محول
كنید."
اجازه بدهید لطیفه ای
بریتان تعریف كنم: زن
جوانی كه از زندگی جنسی بيروح و كسل كننده با شوهرش نگران بود،
بالاخره شوهرش را تشویق ميكند كه تحت درمان هیپنوتیزم قرار بگیرد.
پس از چند جلسه درمان، از نو موتور جنسی مرد به كار ميافتد. اما
زن متوجه ميشود كه شوهرش گهگاه مثل باد از اتاق خواب بیرون
ميزند و از توالت سر در ميآورد و دوباره به رختخواب بر ميگردد.
یك روز زن از شدت كنجكاوی او را تا توالت تعقیب
ميكند. پاورچین، پاورچین خودش را به پشت در ميرساند و از درز در
شوهرش را ميبیند كه جلوی آینه ایستاده و صاف به خودش خیره شده و
زیر لب ميگوید: "او زن من نیست ، او زن من نیست."
وقتی عاشق زنی ميشوید، البته او زن شما نیست. شما
از همخوابی با او لذت ميبرید، اما بعد آتشتان فرو مي نشیند؛
چون او دیگر همسر شماست. دیگر همه چیز كهنه ميشود. بعد تو چهره،
بدن و نقشه ی پستی و بلنديهای او را خوب ميدانی. آن وقت دلزده
ميشوی. متخصص هیپنوتیزم كارش را درست انجام داده بود! او فقط
توصیه كرده بود هنگام همخوابی با همسرت كافی است فكر كنی "او همسرم
نیست."
بنابراین هنگام نظافت كردن، كافی است فكر كنی داری
نقاشی ميكشی. "این نظافت كردن نیست، این یك كار بزرگ ابتكاری است"
ـ و همین طور هم خواهد بود! این فقط شیطنت و شوخی ذهن توست. اگر
اصل مطلب را درك كنی، آن وقت خلاقیت خود را در هر عملی كه انجام
ميدهی، به كار مياندازی.
كسی كه اهل شعور و درك است، پیوسته خلاق است. نه
این كه سعی كند خلاق باشد ـ بلكه به طرز نشستن او عملی مبتكرانه
است. نشستن او را تماشا كن؛ در حركات او كیفیتی خاص از رقص ـ
متانتی خاص ـ را پیدا ميكنی. همین چند شب پیش داستان استاد ذنی را
خواندم كه در قبر با متانتی بي نظیر ایستاده بود ـ او مرده بود.
حتی مرگش عملی خلاقانه بود. واقعاً شیرین كاشته بود. از آن بهتر
نميشد ایستاد ـ حتی در حالت بيجان با جلال و متانت خاصی ایستاده
بود.
وقتی نكته را دریافتی، هر كاری ـ چه آشپزی، چه نظافت و ... ـ
خلاقانه است. زندگی از چیزهای كوچك و پیش پا افتاده تشكیل شده است.
فقط نفس تو مدام نق ميزند كه اینها چیزهای پیش پا افتاده ای است
و مي خواهد كار عالی و بزرگی انجام دهد ـ یك شعر عالی. تو دلت
ميخواهد شكسپیر، كالیداس یا میلتون شوی. این نفس توست كه این
دردسر را برایت درست ميكند. نفس را رها كن و آن وقت همه چیز
خلاقانه است.
زن خانه داری كه از چالاكی شاگرد بقالی خوشش آمده بود،از او اسمش
را پرسید.
پسرك جواب داد: "شكسپیر"
زن گفت: "به، این اسم خیلی مشهور است"
پسرك در جواب گفت:"باید هم باشد. من در این محله تقریباً سه سال
است بسته های خرید مردم را دم در خانهاشان تحویل ميدهم."
من این را مي پسندم! چرا باید دردسر شكسپیر شدن را به خود داد؟ سه
سال تحویل بسته ها در محله ـ این تقریباً به اندازه ی نوشتن یك
كتاب، یك رمان یا یك نمیشنامه زیباست.
زندگی از چیزهای كوچك تشكیل شده است كه اگر عشق بورزی، به چیزهای
بزرگی تبدیل ميشوند. بعد همه چیز فوق العاده عالی و بي نظیر
است. اگر خالی از عشق عمل كنی، آن وقت نفس مدام تلنگر ميزند كه
"این از شأن تو به دور است. تو و نظافت؟ این در شأن تو نیست. یك
كار بزرگ انجام بده. ژان دارك شو!" اینها همه اش جفنگیات است.
همه ی ژان داركها یاوه اند.
نظافت كردن كار بزرگی است! خودنمایی را بگذار كنار.
دنباله روی نفس نباش. هر وقت نفس آمد و تو را به انجام كارهای
بزرگ تشویق كرد، فوراً به خودت بیا و نفس را رها كن و بعد كم كم در
ميیابی كه چیزهای معمولی و پیش پا افتاده مقدس اند. هیچ چیزی زشت
نیست. هیچ كاری قبیح نیست. همه چیز مقدس و متبرك است. و
تا وقتی همه چیز برایت مقدس نشده، زندگی تو نميتواند الهی باشد.
یك انسان مقدس، كسی كه او را قدیس ميخوانی نیست ـ چه بسا آن قدیس
هوی نفس تو باشد، اما در نظرت قدیس بنماید، چون تو فكر ميكنی
كرامتهای بزرگی از او سر زده است. انسان مقدس، انسانی معمولی است
كه به زندگی معمولی عشق ميورزد ـ به تكه تكه كردن چوب، حمل آب از
چشمه، آشپزی ـ و به هر چه دست ميزند قدسی ميشود. نه از این رو كه
به كارهای بزرگی مبادرت ميكند، بلكه هر كاری ميكند، آن را به
طرزی عالی انجام ميدهد.
عظمت به كار انجام شده نیست. بزرگی، آگاه يایی است
كه تو حین انجام آن كار به ارمغان ميآوری. امتحان كن! یك دانه شن
را با عشقی عظیم لمس كن تا به كوه نور ـ به قطعه الماسی بزرگ ـ
مبدل گردد. لبخندی بر لبانت بنشان و در یك چشم به هم زدن شاه یا
ملكه ی هستی. بخند، شاد باشید هر لحظه از زندگيات را با عشق
مكاشفه گرانه ات دگرگون سازی.
وقتی ميگویم خلاق باش، منظورم این نیست كه همگی
بروید و نقاشان و شاعران بزرگی شوید. صرفاً منظورم این است كه
اجازه دهی زندگي ات یك تابلوی نقاشی، یك غزل باشد. این را آویزه
ی گوش كن، و گرنه نفس تو را به مخمصه مياندازد.
برو از جنایتكاران بپرس چطور شد دست خود را آلوده كردند ـ فقط به
این دلیل كه كار بزرگی پیدا نكرده بودند، كه انجام دهند! نتوانسته
بودند رئیس جمهور شوند ـ البته، همه كه نميتوانند رئیس جمهور
شوند ـ بنابرین رئیس جمهوری را زدند و كشتند؛ این آسانتر است.
آنها به اندازه ی یك رئیس جمهور مشهور شدند و با تمام مشخصات و
عكس و تفصیلات در صفحه ی اول همه روزنامه ها حضور پیدا كردند.
همین چند ماه پیش از مردی كه هفت تا آدم كشته بود،
سوال كردند: "چرا دست به این كار زدی؟ تو كه با این هفت نفر هیچ
ارتباط خاصی نداشتی." او گفت كه ميخواسته مشهور شود و هیچ
روزنامه ای حاضر نشده شعرها و مقاله هایش را چاپ كند؛ همه جا با
در بسته مواجه شده و هیچ كس حاضر نبوده عكس او را چاپ كند و مگر
آدم چند بار به دنیا مياید؟ این بود كه مجبور شد دستش را به خون
هفت نفر آلوده كند. آنها ارتباط یا نسبتی با او نداشتند، او هیچ
خرده حسابی با آنها نداشت، فقط ميخواست مشهور شود!
معمولاً سیاستمداران و جنایتكاران از دو سنخ متفاوت
نیستند. بیشتر جنایتكاران سیاسي اند و بیشتر سیاستمداران
جنایتكارند، نه فقط ریچارد نیكسون. بیچاره ریچارد نیكسون، كه از
بدشانسی حین ارتكاب جرم مچش را گرفتند. ظاهراً بقیه حقه بازتر و
زبر و زرنگتر بوده اند كه تا به حال دم به تله نداده اند!
خانم مسكوویتس كه از فرط خودپسندی و غرور داشت مي تركید، از
همسیه اش پرسید: "از پسرم لویی خبر تازه ای نشنیده ای؟"
"نه، پسرت لویی چی شده؟"
"پیش روانپزشك ميرود. دو بار در هفته جلسه ی روانكاوی دارد."
"البته كه مفید است. ساعتی چهل دلار ميدهد ـ چهل دلار! و همه اش
درباره ی
من حرف ميزند!"
هرگز اجازه ندهید این میل در شما قوت بگیرد كه آدم
بزرگ و مشهوری شوید، آدمی بزرگتر از اندازه ی طبیعی، هرگز.
اندازه ی طبیعی خودش عالی است. دقیقاً به اندازه طبیعی بودن و
درست در حد متعارف و عادی بودن، به قدر كفیت خوب است. اما این
عادی بودن را به شیوه ایی غیر عادی زندگی كن. همه ی داستان آگاهی
نیروانی یی هم همین است.
حالا بگذار نكته ی آخر را با تو بگویم: اگر نیروانا به هدف بزرگی
برای تو مبدل شود، آن وقت در كابوس خواهی بود. آن وقت نیروانا
ميتواند واپسین و بزرگترین كابوس تو باشد. اما اگر نیروانا در
چیزه ای كوچك و پیش پا افتاده باشد ـ شیوه ای كه تو هر فعالیت
كوچك را به عملی مقدس، به یك عبادت، مبدل ميسازی - خانه ی تو به
یك عبادتگاه و جسم تو به سری خداوندی بدل خواهد شد، به هر كجا كه
نظر كنی و به هر چه دست بزنی فوق العاده زیبا و مقدس خواهد بود ـ
آن گاه نیروانا آزادی است.
نیروانا یعنی زندگی عادی را زندگی كردن؛ چنان
هشیار، چنان مملو از آگاهی و چنان سرشار از نور كه همه چیز نورانی
و درخشان ميشود. ین امری ممكن است. ین را ميگویم، چون من چنین
زندگی كردهام و چنین زندگی ميكنم. من ادعا نميكنم، بلكه با قدرت
ین را ميگویم. وقتی ین را به زبان مي آورم، از بودا یا مسیح نقل
نميكنم، از خودم آن را ميگویم.
این برای من میسر بوده است، برای تو نیز ميتواند امكانپذیر باشد.
در آرزوی نفس نباش. فقط زندگی را دوست بدار و به آن اعتماد كن.
زندگی خودش همه ی چیزهایی را كه به آن نیاز داری به تو خواهد
بخشید. زندگی برای تو به نعمت، به دعای خیر، تبدیل خواهد شد.
منبع: مگیران
امید عمومی - نامه
به ریاست جمهوری
مرز بین ایمان و تجربه
نامه
سرگشاده به حضرت آیت الله هاشمی رفسنجانی
آخرین
مقالات
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40
|