به مجرد
اینکه نسبیت خاص بر پایههای تئوری و مشاهدات استوار شد ،
فیزیکدانان دریافتند که معادله شرودینگر در مکانیک
کوانتومی تحت تبدیلات لورنتس ناوردا نیست. بنابراین مکانیک
کوانتومی که با موفقیت در دهه 1920 توسعه داده شده بود ،
درباره توصیف رفتار ذراتی که نزدیک به سرعت نور حرکت
میکردند پاسخگو نبود.
مشکل آنجا بود که معادله شرودینگر نسبت به زمان از درجه
اول و نسبت به مختصات فضایی از درجه دو بود. معادله
کلین-گوردون نسبت به هر دو آنها یعنی فضا و زمان از درجه
دو بود و راه حلی برای ذرات با اسپین صفر بود.
دیراک ریشه دوم معادله کلین-گوردون را با استفاده از
ماتریسی به نام "ماتریس گاما" بوجود آورد و راه حلی شد
برای ذرات با اسپین ½
اما مشکل
مکانیک کوانتومی نسبیتی آن بود که معادلات دیراک و
کلین-گوردون در تفسیر تولید و نابودی ذرات از فضای تهی ،
خلا ، ناتوان بودند.
یافتههای بیشتر با "الکترودینامیک کوانتوم" آغاز شد که
بوسیله فاینمن، شرودینگر و توموناگا در دهه 1940
پایهگذاری شد
در تئوری میدان کوانتوم رفتار و خواص ذرات بنیادین توسط
یک سری دیاگرامها به نام دیاگرامهای فاینمن قابل محاسبه
هستند که به دقت تولید و نابودی ذرات را شرح میدهند.
مجموعه دیاگرامهای فاینمن برای تفرق دو الکترون به مانند
شکل زیر است.
خطهای راست
سیاه نمایانگر الکترونها هستند و خطهای موجی سبز نمایانگر
فوتون و هر حلقه نشاندهنده تولید یک الکترون و پوزیترون از
یک فوتون میباشد که یکدیگر را نابود میکنند و یک فوتون
خلق میکنند. محاسبه کامل دامنه تفرق، جمع روی همه حالتهای
ممکن برای فوتونها، الکترونها، پوزیترونها و سایر ذرات
بود.
محاسبات حلقههای کوانتومی با یک مشکل بزرگ روبرو بود؛ به
منظور محاسبه درست برای فرایندها در حلقهها، باید از یکی
روی همه مقادیر تکانههای ممکن از صفر تا بینهایت انتگرال
گرفته شود، اما این انتگرالها برای یک ذره با اسپین j در D بعد
تقریبا به شکل زیر بود:
اگر مقدار 4j+D-8 "
منفی باشد، انتگرال برای تکانه بینهایت (یا طول موج صفر،
بر اساس فرمول دوبروی) خوش رفتار خواهد بود. اگر این طول
مقدار صفر یا مثبت باشد، جواب انتگرال بینهایت میشود و
نظریهای که درست مینمود به نظر غیرقابل درک میرسید چون
فقط جوابهای بینهایت به ما میداد.
جهانی که ما میبینیم چهار بعد دارد و یک فوتون اسپین 1
دارد، پس در مورد تفرق الکترون-الکترون این انتگرال همچنان
جواب بینهایتمیداد، اما جواب انتگرال به کندی به سمت
بینهایت میل میکرد و در این مورد به نظر میرسید که تئوری
میتواند بهنجارش شود به صورتی که بینهایتها به تعداد کمی
پارامتر تبدیل میشوند، مانند جرم و بار الکترون.
الکترودینامیک یک تئوری است که دو پارامتر دارد، بار و جرم
الکترون. معادلات ماکسول علاوه بر نسبیت خاص، تقارن دیگری
دارد به نام تقارن مقیاس، که به فاینمن اجازه داد تا سری
بزرگی از دیاگرامها را گروه نماید تا پی برد که او
میتواند براحتی بار و جرم الکترون را برای جذب و از بین
بردن بینهایتها دوباره معین نماید.
رویهم رفته این بدان معنا بود که جرم و بار الکترون بطور
ضروری جهت شروع، بینهایت فرض میشد. ولی آنها بینهایتهایی
را که از دیاگرامها پدیدار میشدند را محدود میکردند و به
کلام دیگر قانونمند میکردند.
در واقع میخواست کاری شبیه به " بینهایت منهای بینهایت
مساوی صفر " انجام دهد، و تئوری اوتقریبا به خوبی کار
میکرد.
الکترودینامیک کوانتوم یک تئوری قابل بهنجارش بود و در دهه
1940 به عنوان راه حل کوانتوم نسبیتی به آن توجه شد. اما
دیگر ذرات شناخته شده که حامل نیروها بودند مانند هستهای
ضعیف که باعث رادیواکتیویته بود، هستهای قوی که پروتونها
و نوترونها را در هسته در کنار هم نگه میداشت و گرانش که
ما را روی زمین نگه میداشت به این زودی توسط تئوریهای
فیزیک تسخیر نشدند.
در دهه 1960 فیزیک ذرات به منظور توصیف نیروی هستهای قوی
به مفهومی به نام مدل تشدید دوگانه دست یافت. این مدل
هیچگاه در توصیف ذرات آنچنان موفق نبود، ولی در دهه 1970
فهمیده شد که مدل دوگانه در واقع نظریهای کوانتومی برای
ریسمانهای مرتعش نسبیتی است و رفتارهای ریاضی عجیبی از خود
نشان میدهد، در نتیجه مدل دوگانه به عنوان " تئوری ریسمان
" نامیده شد.
اما نظریه دیگری که در ابتدای قرن بیستم بوجود آمد ، بار
دیگر فیزیکدانان را متعجب ساخت و آن ثابت بودن سرعت نور
مستقل از هر ناظری بود. این یک نتیجه مهیج و جالب از
آزمایشات " مایکلسون " و " مورلی " بود ؛ اما چگونه می شد
آنرا بوسیله فیزیک توجیه کرد. انیشتین با یک نظریه ساده و
قدرتمند به نام نسبیت خاص آنرا حل کرد. انیشتین یک هندسه
خیالی از سیستم مقیاس بیان کرد . سیستم مقیاس معروفی که
اغلب استفاده می شد ، از قانون فیثاغورث پیروی میکردکه در
سه بعد به این شکل بود:
این فرمول
خاصیت ویژه ای داشت و آن اینکه تحت دوران ناوردا بود. یعنی
اینکه طول خط با چرخش در فضا تغییر نمیکرد . در نسبیت خاص
این مقیاس بسط داده شد و زمان را نیز شامل شد ، با یک
علامت منفی عجیب که فضای چهار بعدی مینکوفسکی نامیده
میشود:
درست مانند
سیستم فیثاغورث این رابطه هم تحت چرخش ثابت بود. ولی
در این رابطه جدید یک چیز جالب دیگر نیز وجود داشت و تحت
نوعی چرخش فضا-زمان به نام تبدیلات لورنتس نیز ناوردا بود.
و این تبدیلات به ما میگویند که دو ناظر مختلف با سرعتهای
ثابت نسبت به یکدیگر ، جهان را چگونه مشاهده میکنند و
همچنین به ما می گوید که سرعت نور همیشه ثابت است. انیشتین
بعد از آن به سراغ قانون جهانی گرانش نیوتون رفت ؛ در
فرمول نیوتون ، نیروی گرانش بین دو جرم m1 , m2
با مجذور فاصله بین آنها رابطه زیر را دارد:
GN ثابت
نیوتون نامیده میشود، میباشد .
قانون
نیوتون در تشریح حرکت سیارات به دور خورشید و ماه به دور
زمین موفق بود و بسادگی قابل توسعه در تئوری میدان کلاسیک
در سیستم های پیوسته بود. اگرچه در آن هیچ توضیحی در مورد
تغییر یافتن میدان گرانش در زمان وجود نداشت. بخصوص که
مفهوم جدیدی که از نسبیت خاص بدست آمده بود یعنی " هیچ
چیزی نمیتواند سریعتر از نور حرکت کند " را نمیتوانست
توجیه کند.
انیشتین با یک قدم جسورانه به درکی جدید از شاخه ای از
ریاضیات به نام " هندسه نااقلیدوسی " رسید که در آن قانون
فیثاغورث تعمیم داده شد تا سیستم مقیاسی که وابسته به
فضا-زمان بود را با ضریبی در بر می گرفت:
نیشتین
نتیجه گرفت که " برای تدوین قوانین عمومی طبیعت همه
دستگاههای مختصات گاوسی اساسا هم ارزند " و آنرا نسبیت
عمومی نامید. در این تئوری جدید ، فضا-زمان میتوانست مانند
یک توپ خمیده شود. خمیدگی تابعی از gab و
مشتق اول و دوم آن است . در معادله انیشتین:
خمیدگی
فضا-زمان ( که با Rµν و R جایگزین شده ) بوسیله انرژی و
تکانه Tµν کل ماده در فضا-زمان مانند سیارات ، ستاره ها غبار
بین ستاره ای ، گازها ، سیاه چاله ها و ... تعیین میشود.
منبع: مراکز
سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان ایران