پیش از آنکه ما برای یافتن نمونه های مشابهی در شاهنامه جستجو کنیم
به چند نکته اشاره می کنیم :
نخست اینکه شگفت است که نولدکه با همه ی آشنایی اش با شعر فارسی به
اهمیت صنعت مبالغه و چگونگی آن چه در شعر فارسی عموما و چه در
حماسه و شاهنامه به ویژه، توجه نکرده است و گذشته از این، پسند
غربی را مِلاک اعتبار پسندهای ادبی در جهان گرفته است.
دوم اینکه، با وجود آشنایی عمیق او با شاهنامه توجه نکرده است که
تفاوت اساسی شاهنامه با حماسه های دیگر در اینست که در شاهنامه
اهمیت اصلی داستان ها در گفتگوها و بیان درگیری های عقیدتی است و
کمتر به سر و کول یکدیگر کوفتن و با اینحال در شاهنامه توصیف
نبردها هرچند کوتاه، ولی بسیار پیکرمند و جانداراند.
سوم اینکه، نولدکه هر سه مثال خود را از کتاب اُدیسه گرفته است، در
حالیکه وقتی روکرت می گوید همر بیشتر از فردوسی «جسم» دارد، نظر او
متوجه ایلیاد است.
از همان زمان باستان کسانی بوده اند که ایلیاد را از همر نمی
دانستند، ولی امروزه بیشتر پژوهندگان این اثر را از همر می دانند و
تنها در اصالت چندتایی از سرودهای آن شک دارند. در مقابل امروز
کمتر کسی اُدیسه را سروده ی همر می داند. بدین ترتیب نولدکه هر سه
مثال خود را از اثری گرفته است که به احتمال نزدیک به یقین اصلا از
همر نیست.
چهارم اینکه، برای سنجش دو اثر با یکدیگر، نمی توان تنها چند نکته
ی جالب از یکی از آنها را برگرفت و سپس در اثر دیگر جستجو کرد که
آیا مانند آنها را دارد یا نه، چون ممکن است در اثر دیگر نیز توصیف
لحظه های جالبی باشد که مانند آنها را در دیگری نتوان یافت، چنانکه
برای مثال در شاهنامه، توصیف لحظاتی مانند حالت سهراب در دم مرگ و
سخنان او با پدر [3]، خشم آسمان هنگام ریختن خون سیاوش بر زمین
[4]، رفتار رستم با شغاد پیش از مرگ [5]، کار باربد پس از خواندن
سرودِ وداع خود در پای زندان پرویز [6] و چندین نمونه ی دیگر را
نمی توان در ایلیاد و ادیسه یافت.
برای سنجش دو اثر با یکدیگر، باید به همه ی جنبه های مثبت و منفی
هر دو اثر نگریست که در اینجا از حوصله ی این گفتار بیرون است.
من در اینجا تنها به یک نکته ی کلی توجه می دهم و آن اینکه در
ایلیاد همه ی فرهنگ و معنویت در شهر ترویا، یعنی در میان دشمن است
و یونانیان قومی هستند بیشتر جنگجو که به فرهنگ شهرنشینی دست
نیافته و هنوز در چادر زندگی می کنند. درحالیکه در شاهنامه قوم با
فرهنگ و شهرنشین ایرانیان اند و قوم چادرنشین و مهاجم دشمنان آنها.
به سخن دیگر، در شاهنامه موضوع اصلی دفاع از نیکی و آیین و آبادانی
است در برابر بدی و توحش و ویرانگری. سراسر شاهنامه و سراسر پند و
اندرزهای خود سراینده، در تبلیغ راه نخستین و نهی از روش دیگر است.
درحالیکه ایلیاد سرود پیروزی های افتخارآمیز قومی است که از فرهنگ
و معنویت کمتری برخوردارند.
درست سازگار با این بینش، اخلاق بزرگ ترین پهلوان داستان یعنی آشیل
است. آشیل یکسره گرفتار دیو خشم است و نمی تواند یک لحظه بر خشم
خود چیره گردد. یک نمونه از این بروز خشم رفتار ننگین آشیل با
هکتور و نعش اوست. از این رو آشیل در ادبیات یونان و روم و اروپای
قرون وسطی نماد خشم بشمار می رفت. لیکن در شاهنامه، کیکاوس و توس
به سبب همان خشم اندکی که از خود نشان می دهند و هر بار پشیمان هم
می شوند و از آنها هیچگاه رفتاری مانند رفتار آشیل سر نمی زند، ولی
باز مورد نفرت پهلوانان اند. خشم آشیل در ایلیاد دارای آنچنان
اهمیتی است که کتاب با موضوع آن آغاز می گردد : «ای الهه، سرود خشم
آشیل را بخوان !» در مقابل شاهنامه چنین آغاز می گردد : «به نام
خداوند جان و خرد» و چنین به پایان می رسید : «به نام جهانداورِ
کردگار».
همین اشارات اندک باید چنانکه روکرت گفته است تفاوت بزرگی را که از
نگاه معنویت میان شاهنامه و ایلیاد به سود فردوسی هست نشان داده
باشد و در اینجا در واقع این روکرت نیست که «در مهر به خاورزمین
افراط کرده است»، بلکه نولدکه است که در داوری خود به سبب مهر به
یونان از راه انصاف بیرون رفته است. با اینحال ببینیم که آیا
همانند سه مثالی را که نولدکه از اُدیسه آورده است در شاهنامه می
توان یافت یا نه :
کسانی که با شاهنامه آشنا هستند، بارها به مهر بزرگ پهلوانان به
مادر خود پی برده اند، از جمله پیام ِوداع رستم برای مادر پیش از
نبرد نهایی با سهراب [7] و یا پیام ِ وداع اسفندیار برای مادر در
دم مرگ [8]. همانگونه که در بالا یاد شد، لزومی ندارد که هر صحنه ی
موثری که در ایلیاد و ادیسه هست عینا مانند آن و در همان موضوع در
شاهنامه نیز بیاید. موضوع دیدار اُدیسویس با مادرش در اُدیسه در
سفر اُدیسویس به جهان مردگان روی می دهد، یعنی گفتگویی است میان
اُدیسویس با روان مادرش. چنین صحنه ای اصلا با بینش شاهنامه سازگار
نیست. در عوض در شاهنامه نیز روایت مستقلی از مهر مادر هست که گویا
از نظر نولدکه پنهان مانده است و آن روایت «گـَوْ و طَلخند» است.
فشرده ی داستان اینست که زنی از پادشاهی به نام «جمهور» دارای پسری
می گردد به نام «گـَو». پس از مرگ پادشاه زن او از برادر پادشاه
پیشین به نام «مای» که اکنون به جای برادر بر تخت پادشاهی نشسته
است دارای پسری می گردد به نام «طلخند». پس از مرگ این پادشاه، چون
گو هفت ساله و طلخند دو ساله اند، از این رو تا برآمدن آنها مادر
به نیابت آنها پادشاهی می کند. ولی هنگامیکه این دو برادر به سال
بلوغ می رسند بر سر تاج و تخت میان آنها اختلاف می افتد و هر یک به
دلیلی پادشاهی را حق خود می داند. مادر آنها به سبب مهری که به هر
دو فرزند دارد، نمی تواند در این اختلاف به سود یکی و زیان دیگری
داوری کند و در نتیجه کشور دارای دو پادشاه می گردد و مردم گروهی
پیرو گو و گروهی پیرو طلخند می شوند و چیزی نمی گذرد که میان آنها
کار به جنگ می کشد و طلخند کشته می شود. پس از مرگ طلخند با آنکه
برادر او گو بی گناه بوده و طلخند بیشتر به سبب خیره سری خود سر را
بر باد باده است، ولی باز مادر نمی تواند مرگ او را تحمل کند و گو
را مسبب مرگ برادر می داند. گو برای اثبات بی گناهی خود دستور می
دهد که همه ی جریان جنگ را بر صفحه ی شطرنج و پیش مادر او نهند. از
آن پس مادر شب و روز بر پای آن صفحه ی شطرنج می نشیند و بر آن چشم
می دوزد و اشک می ریزد تا سرانجام جان می سپارد :
همی کرد مادر به بازی نگاه پر از
خون دل از بهر طلخندشاه
نشسته شب و روز پر درد و خشم به بازی طلخند داده دو
چشم
همه کام و رایش به شطرنج بود ز طلخند جانش پر از
رنج بود
همیشه همی ریخت خونین سرشک بدان درد، شطرنج بودش بزشک
بدین گونه بُد ناچران و چمان چُنین تا برآمد
بروبر زمان [9]
بی شک در اُدیسه توصیف وفاداری سگ اُدیسویس پراحساس و دلهره انگیز
است. ولی در شاهنامه نیز توصیف وفاداری رخش نسبت به رستم دست کمی
از آن ندارد. چنانکه می دانید در خان سوم که رستم ندانسته در منزل
اژدها خفته است، هنگامیکه نیم شب اژدها از دشت به خانه ی خود باز
می گردد و رستم را خفته و رخش را در حال چریدن می بیند، نخست قصد
کشتن رخش می کند تا سپس نوبت به رستم رسد. رخش با دیدن اژدها به
بالین رستم می شتابد و او را از خواب بیدار می کند، ولی اژدها با
بیدار شدن رستم خود را ناپدید می سازد. پس از آنکه این کار یک بار
دیگر نیز تکرار می گردد، رستم رخش را تهدید می کند که اگر بار دیگر
او را بیهوده از خواب بیدار کند، گردن او را به شمشیر خواهد سپرد.
بار سوم که اژدها آشکار می گردد، رخش نخست از ترس واکـُنش رستم
جرات بیدار کردن او را ندارد و ناچار برای آنکه طعمه ی اژدها نیز
نگردد سر به گریز می نهد. ولی سرانجام با آنکه پیش خود حد می زند
[10] که با بیدار شدن رستم، اژدها این بار نیز ناپدید خواهد شد و
رستم از خشم سر او را خواهد برید، باز از فرط وفاداری نسبت به
صاحبش رضا نمی دهد که رستم را به کام اژدها دهد:
سیُم ره به خواب اندرآمد سرش ز
بَرگـُستَوان کرده زیر و برش
بـغـرّیــد آن اژدهای دژم همی آتش افروخت
گفتی به دَم
چراگاه بگذاشت رخش روان نــیـارست رفـتـن برِ
پـهـلوان
دلش زان شِگفتی به دو نیم بود کش از رستم و
اَژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید چو باد دمان پیش
رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک ز نعلش زمین شد همه چاک
چاک [11]
چنانکه می دانید رخش در نبرد اژدها نیز رستم را تنها نمی گذارد و
دست کم گازی از شانه های اژدها می گیرد و تکه ای از چرمش را می
کند.
یک نمونه ی دیگر از وفاداری اسب پهلوان، مثال بهزاد اسب سیاوش است.
سیاوش پیش از کشته شدن، زین و لگام بهزاد را از او برمی گیرد و در
گوش بهزاد می گوید که پس از مرگ او در کوه و دشت به سر برد و به
هیچکس جز کیخسرو رکاب ندهد [12]. سپس تر که گیو در توران کیخسرو را
می یابد، چون هنگام گریختن به ایران می رسد، فریگیس نشان بهزاد را
به کیخسرو می دهد. کیخسرو زین و لگام بهزاد را برداشته و به جستجوی
او می رود. بهزاد با دیدن کیخسرو و زین و لگام خود در دست او، از
اندوه مرگ سیاوش آه از جگر برمی کشد و برجای خود می ایستد تا
کیخسرو پیش او می رود و بر او زین می نهد:
فـَسیله چو آمد به تنگی فراز
بخوردند سیر آب و گشتند باز،
نگه کرد بهزاد، کـَی را بدید یکی باد سرد از جگر
برکشید
بدید آن نشست سیاوُش پلنگ رکیب دراز و جُنای خدنگ
همی داشت بر آبخور پای خویش از آنجا که بُد دست ننهاد
پیش
چو کیخسرو او را به آرام یافت بپویید و با زین سوی او
شتافت [13]
و اما در مورد مثالی که نولدکه در توصیف میهن دوستی از اُدیسه
آورده است، نخست به این نکته توجه دهم که سراسر شاهنامه سرود مهر
ایران است و در عین حال در آن توصیف های جداگانه در موضوع میهن
دوستی نیز بسیار است. من بسیاری از این توصیف ها را در جستاری با
عنوان «ایران در گذشت روزگاران» گرد آورده ام و در اینجا قصد تکرار
آنها را ندارم. همچنین با آنکه نولدکه مثال خود را از اُدیسه آورده
که اصلا از همر نیست، ولی ما از شاهنامه بیرون نمی رویم، وگرنه
روایت آرش را می آوردیم، یعنی پهلوانی که برای آنکه دشمن خاک ایران
را تخلیه کند، بر چکاد البرز رفت و در آنجا جان خود را در تیر نهاد
و تا مرز ایران رها کرد. به گمان من در سراسر حماسه های جهان که من
می شناسم - و بسیار می شناسم - توصیفی بدین عظمت در مهر به میهن
نیامده است، توصیفی که موی را بر اندام دشنه می سازد، تا آنجا که
اگر تنها یکبار مُجاز باشیم که بجای میهن دوستی لفظ کفرآمیز میهن
پرستی را بکار بریم، همین یک مورد است و بس !
و اما از شاهنامه من تنها یک مورد را که با مثالی که نولدکه از
ادیسه آورده است همانندی بیشتری دارد یاد می کنم. چنانکه دیدیم
اُدیسویس آرزومند این بود که تنها دودی را که از تپه های زادگاهش
برمی خیزد ببیند و بمیرد. در شاهنامه بجای «دود تپه های زادگاه»،
از «بادِ نوشینِ ایران» سخن رفته است. رستم فرخزاد در نامه ای که
به برادرش می نویسد، چون می داند که در جنگ کشته خواهد شد، با دریغ
از «بادِ نوشین ایران زمین» به پیشباز مرگ می رود :
رهایی نیابم سرانجام ازین خوشا بادِ
نوشین ِایران زمین [15]
در داستان بیژن و منیژه نیز پس از آنکه رستم پیروز به ایران بازمی
گردد، هنگام دیدن کاخ کیخسرو آمده است که بادی نوشین درود آسمان را
به رستم رسانید :
چو رستم به نزدیک ایران رسید سرِ کاخ
کیخسرو آمد پدید
یکی بادِ نوشین درود سپهر به رستم رسانید شادان
به مهر [16]
این صفت «باد نوشین» در واقع همان صفت «خوشبوی» است که در دینکرد
در توصیف ایران آمده است : «ایرانشهر ِآبادانِ خوشبوی !» [17] یعنی
در زمان باستان هوای ایران را هوایی نوشین و خوشبوی می دانستند و
این توصیفی بس بزرگ از احساس میهن دوستی است.
من در اینجا به عرایضم پایان می دهم و از خداوند آرزومندم که نسیم
این آب و خاک همیشه چون بوی سنبل بر کاکل مردم این سرزمین بوزد !
زنده باد ایران !
نقل از
آریابوم
زادگاه او
مولد این شاعر بزرگ دهکده ی «باژ» یا «باز» از طابران طوس است.
دولتشاه سمرقندی او را از مردم دهکده ی «رزان» دانسته است اما گمان
می رود که اشتباه او ناشی از عبارت نظامی عروضی در چهارمقاله باشد
که نویسد : «هنگامی که هدیه ی سلطان محمود به طوس رسید «جنازه ی
فردوسی را به دروازه ی رزان بیرون همی بردند.»
تاریخ تولد
درباره ی تاریخ تولد فردوسی روایات تذکره ها و تاریخ ها پریشان
است. در نسخه های معتبر شاهنامه سال های عمر او تا هفتادوشش و
«نزدیک هشتاد» یاد شده است و با توجه به سال درگذشت فردوسی می توان
تاریخ نسبتا دقیقی برای تولد او یافت. در جایی می گوید :
کنون سالم آمد به هفتادوشش غنوده همی
چشم بیمارفش
و در مورد دیگر گوید :
کنون عمر نزدیک هشتاد شد امیدم به یکباره
بر باد شد
محققان معاصر گمان دارند که بیت اخیر پس از پایان شاهنامه بر آن
افزوده شده است زیرا در همه ی نسخه های خطی شاهنامه این بیت وجود
ندارد و ظاهرا پس از سال 400 ه.ق. فردوسی در شاهنامه تجدیدنظر کرده
و ابیاتی بر آن افزوده است.
بر طبق بیشتر نسخه های شاهنامه، فردوسی در سال 400 ه.ق. هفتادویک
سال داشته است و در این صورت اگر هفتادویک سال از سال چهارصد هجری
به عقب برگردیم تولد او به سال 329 و برابر با سال درگذشت رودکی می
شود. این تاریخ را دلایل دیگری نیز تایید می کند : فردوسی بنا به
گفته ی خودش در هنگام روی کار آمدن محمود غزنوی پنجاه وهشت ساله
بوده است.
سال جلوس محمود 389 ه.ق. است ولی دو سال پیش از آن، سال 387، مطابق
با غلبه ی محمود بر نوح بن عبدالملک سامانی و سپهسالاری او در
خراسان است. اگر از این تاریخ 58 سال به عقب برگردیم باز سال تولد
فردوسی 329 خواهد شد و تشبیه محمود به فریدون نیز می رساند که
ابیات بالا مربوط به آغاز شهرت اوست.
کنیه و نام
کنیه ی فردوسی همه جا ابوالقاسم آمده است و صورت درست نام خود و
پدرش روشن نیست.
خانواده ی فردوسی
خانواده ی او بنا بر نوشته ی نظامی عروضی «از دهاقین طوس» و صاحب
ثروت و آب و ملک بوده اند اما این توانگری و مکنت در طی سالیان
دراز به تهی دستی گرایید و در روزگار پیری، شاعر عالی قدر با
تنگدستی و نیاز به سر می برده است. در خطاب به فلک وارونه گرد گوید
:
چو بودم جوان برترم داشتی به پیری مرا خوار
بگذاشتی
هنگامی که هنوز نیروی جوانی و مایه ی زندگانی شاعر از میان نرفته
بود اندیشه ی نظم شاهنامه او را به خود مشغول داشت و روزی که بدین
کار دست زد بیش از چهل سال از زندگانیش نمی گذشت. افسانه هایی که
درباره ی سبب نظم این اثر جاویدان در تذکره ها و تواریخ قدیم آمده
است اغلب بی اساس و دور از حقیقت است و در این باره ضمن گفتگو از
شاهنامه سخن خواهیم گفت.
سفرهای فردوسی
نظامی عروضی نویسد : «چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی
دیلم بود و راوی ابودلف و وشکرده حیی قتیبه که عامل طوس بود ...
شاهنامه علی دیلم در هفت مجلد نبشت و فردوسی بودلف را برگرفت و روی
به حضرت نهاد، به غزنین و به پایمردی خواجه ی بزرگ احمد حسن کاتب
عرضه کرد و قبول افتاد ...»
صحت جزییات این روایت با توجه به آنچه در شاهنامه و منابع دیگر
آمده است تایید نمی شود، زیرا صاحب تاریخ سیستان نویسد که چون
محمود وصف رستم را شنید گفت : «اندر سپاه من هزار مرد چون رستم
هست» و فردوسی جواب داد : «زندگانی بر خداوند دراز باد. ندانم اندر
سپاه او چند مرد چون رستم باشد اما این دانم که خدای تعالی خویشتن
را هیچ بنده چون رستم نیافرید». این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت.
محمود وزیر را گفت : «این مردک مرا به تعریض دروغ زن خواند». وزیرش
گفت : «بباید کشت». شاعر دل آزرده دربار محمود را ترک کرد و می
نویسند که یکسر به سوی هرات رفت و در آنجا دیری میهمان اسماعیل
وراق (پدر ازرقی شاعر) بود و کسان محمود که به دنبالش رفته بودند
او را در طوس نیافتند و بازگشتند. آنگاه بنا به روایت نظامی
سمرقندی «به طبرستان شد به نزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند در
طبرستان پادشاه او بود» و نسبتش به یزدگرد شهریار می پیوست. صد بیت
در هجو محمود بر شاهنامه افزود و آن را به شهریار تقدیم کرد و باز
نظامی عروضی نویسد که شهریار هجو محمود را به صدهزار دینار خرید و
شست.
این داستان و هویت سپهبد شهریار و دیگر اجزا ی آن اگر هم درست باشد
بدین صورت نیست زیرا با تاریخ وفق ندارد.[1] گروهی از محققان نوشته
اند که فردوسی به بغداد و اصفهان نیز سفر کرده است. اشتباه این
گروه از آنجا ناشی شده است که یک نسخه ی خطی شاهنامه را کاتبی در
سال 689 برای حاکم لنجان اصفهان نوشته و از خود ابیاتی سخیف و سست
در پایان آن افزوده است. «چارلز ریو»[2] در تاریخ استنساخ کتاب
«ششصد» را «سیصد» خوانده و سال 389 را برابر با سفر فردوسی به
اصفهان پنداشته است. از طرف دیگر کسانی که منظومه ی یوسف و زلیخا
را از فردوسی می شمرده اند به دلیل اشاراتی که در مقدمه ی این
منظومه است چنین نتیجه گرفته اند که شاعر به بغداد نیز سفر کرده
است و البته چنین نیست.
مرگ فرزند
در سال های اواخر قرن چهارم هجری هنگامی که فردوسی به شصت وپنج
سالگی رسیده بود مرگ فرزند جوانش پشت پدر را دوتا کرد و «به جای
عنان عصا به دست وی داد» :
جوان را چو شد سال بر سی وهفت نه بر آرزو
یافت گیتی و رفت
.
.
.
مرا شصت وپنج و ورا سی وهفت نپرسید از این پیر و تنها
برفت
این حادثه باید در حدود سال 395 ه.ق. اتفاق افتاده باشد.
تاریخ درگذشت
درگذشت فردوسی را «حمدالله مستوفی» در سال 416 و دولتشاه در سال
411 ه.ق. دانسته اند. با توجه به سال های عمر او و تاریخ تولدش می
توان سال 411 را درست تر دانست زیرا در سراسر شاهنامه بیتی نیست که
عمر فردوسی را بیش از 80 سال بنماید و اگر به تاریخ تولد او 82 سال
هم بیفزاییم از سال 411 بیشتر نمی شود. از طرفی بنا به روایت نظامی
عروضی در سال مرگ او سلطان محمود در سفر هند بوده است و سال 411 هم
سال فتح قلاع نور و قیرات به وسیله ی محمود است. و در روایتی که
نظامی نقل می کند در آن سفر «خواجه احمد حسن میمندی» نیز همراه
سلطان بوده است در حالی که اگر سال مرگ فردوسی 416 باشد پس از عزل
خواجه میمندی است. نظامی گوید که در راه بازگشت از هندوستان سلطان
را دشمنی بود که حصاری استوار داشت. سلطان پیامی برای وی فرستاد که
تسلیم شود و هنگامی که پیک او بازمی گشت از وزیرش پرسید : «چه جواب
داده باشد ؟». وزیر گفت:
اگر جز به کام من آید جواب من و گرز و
میدان و افراسیاب
این بیت شاه را به یاد شاعر دل شکسته انداخت و هنگامی که به پایتخت
آمد، بنا به نوشته ی نظامی عروضی شصت هزار دینار برای فردوسی
فرستاد، اما نوشداروی او هنگامی رسید که سهراب مرده بود و «جنازه ی
فردوسی را به دروازه ی رزان بیرون همی بردند». تنها دختری که از او
بازمانده بود صله ی شاه را پس داد و ابوبکر کرامی مامور شد که از
آن پول رباط چاهه را بر سر راه مرو و نیشابور بسازد.
آرامگاه فردوسی
امروز در 27هزارگزی مشهد و در شش هزارگزی راه مشهد به قوچان، در
کنار خرابه های طوس قدیم جایی است که آن را «شهر طوس» می خوانند و
در دل این نقطه، در میان باغی نسبتا بزرگ بنای سنگی آرامگاه فردوسی
قرار دارد. این بنا به فرمان رضاشاه در سال 1313 ه.ش. ساخته شد.
نظامی عروضی نویسد که پس از مرگ فردوسی یکی از مذکران متعصب طابران
طوس مانع تدفین جنازه ی وی در گورستان شهر شد و او را رافضی خواند.
به ناچار جنازه را در باغی که کنار دروازه ی شهر و متعلق به خود
حکیم فردوسی بود به خاک سپردند و اگر این روایت درست باشد محل
آرامگاه کنونی شاعر را باید ملک شخصی او شمرد.
مذهب فردوسی
فردوسی را برخی از محققان شعوبی دانسته اند ولی نمی توان این عقیده
را محقق و قاطع دانست. وی با وجود اینکه مسلمانی مومن است و همین
حقیقت جویی یکی از موجبات بی اعتنایی درباریان متعصب سلطان محمود
نسبت به وی بوده است به اندیشه های زردشتی و دین بهی نظر تحسین
دارد و به نوشته ی دکتر معین در کتاب مزدیسنا و تاثیر آن در ادبیات
پارسی، «هر موقع که توانسته است به کیش ایرانی گریز زند از سوز دل
و شور باطنی سخن رانده است». و با تاسف بسیار افزوده است که :
چو زین بگذری دور عُمَّر بود سخن گفتن از
تخت و منبر بود
اما در هر حال باید به خاطر داشت که او همواره موحد بوده و گفته
است : «به ناگفتن و گفتن ایزد یکی است» و نیز خاطرنشان ساخته است
که:
اگر خلد خواهی به دیگر سرای به نزد نبی و وصی
گیر جای
هزاره ی فردوسی
چون بعضی از محققان تولد فردوسی را در سال 313 حساب کرده بودند
هزار سال پس از آن (1313) در زمان رضاشاه گروهی از بزرگان دانش
ایران شناسی و محققان کشورهای دیگر به ایران دعوت شدند و کنگره ای
با شرکت فضلای زمان در تهران تشکیل شد تا هزاره ی فردوسی را جشن
بگیرد. جلسه های این کنگره در دارالفنون تهران تشکیل می شد. مجموعه
ی ارزنده ای از سخنرانی هایی که در این کنگره ایراد گردید و اشعاری
که خوانده شد زیر عنوان «هزاره ی فردوسی» در سال 1322 از طرف وزارت
فرهنگ منتشر شد. در پایان کنگره، میهمانان ایران و اعضای ایرانی
کنگره به خراسان سفر کردند و در همان سفر آرامگاه حکیم بزرگ به دست
رضاشاه گشوده شد.
آثار فردوسی
بزرگ ترین حماسه ی ایرانی و یکی از چند اثر کوه آسای ادبی جهان
شاهنامه ی فردوسی است. داستان های حماسی و روایات تاریخی و افسانه
های ما در قرون پیش از اسلام در کتب بسیاری پراکنده بود که از جمله
ی آنها باید کارنامه ی اردشیر بابکان، یادگار زریر، بهرام چوبین،
داستان رستم و اسفندیار، داستان پیران ویسه، کتاب پیکار، پندنامه ی
بزرگمهر، اندرز خسرو پسر قباد (انوشیروان)، مادیگان شطرنج، آیین
نامه و گاهنامه را نام برد. اما برتر و جامع تر از همه ی آنها
«خدای نامه» است که کارنامه ی شاهان ایران کهن بوده است و تالیف آن
را در زمان خسروپرویز دانسته اند و در مقدمه ی بایسنقری شاهنامه
آمده است که یزدگرد شهریار، دهقان دانشوری را به تکمیل آن مامور
ساخت.
این کتاب را «ابن مقفع» به عربی ترجمه کرده است اما از این ترجمه
چیزی در دست نیست. باید این نکته را خاطرنشان کرد که خداینامه ی
پهلوی یا ترجمه ی عربی آن مستقیما در دست فردوسی نبوده است زیرا
فردوسی از ماخذی دیگر استفاده کرده، بدین معنی که پیش از شروع کار
شاهنامه، سپهسالار پاک نژاد خراسان «ابومنصور عبدالرزاق» وزیر خود
ابومنصور معمری را به گردآوری دهقانان و تالیف کارنامه ی شاهان
مامور ساخته و شاهنامه ی فارسی منثوری پرداخته بود و همین گرد
آوردن دهقانان و موبدان، که روایات را سینه به سینه آموخته بودند،
نشان می دهد که متن خداینامه در دسترس ابومنصور نبوده است. علاوه
بر ابومنصور معمری، کسان دیگر و از جمله «ابوالموید بلخی» و
«ابوعلی محمدبن احمد بلخی» نیز شاهنامه هایی به نثر نوشته بودند
اما گمان نمی رود که ماخذ فردوسی کتابی جز شاهنامه ی ابومنصوری
بوده باشد و البته اطلاعات و معلومات شخصی و از همه مهمتر قدرت
تصور بی مانندش در پرداختن کتاب بی اثر نبوده است. قسمتی از روایات
شاهنامه را نیز از شخصی به نام «آزادسرو» نقل می کند [3] و در این
مورد به تحقیق نمی توان گفت که آیا آزادسرو مستقیما مطالب را برای
وی گفته است یا جزو گردآورندگان شاهنامه ی ابومنصوری بوده و فردوسی
عین عبارت ابومنصوری را به نظم آورده است؟
داستان نظم شاهنامه
در مورد داستان های حماسه ی ملی ایران باید گفت که در این کار
فردوسی مبتکر نبوده و پیش از او دیگران بدان دست زده بودند :
«مسعودی مروزی» قسمتی از شاهنامه را به وزن ترانه های ساسانی ساخته
بود که از تمام آن فقط چند بیتی از سرگذشت کیومرث مانده است. پس از
مسعودی، دقیقی طوسی سرگذشت گشتاسب و ظهور زردشت را به نظم آورد و
چون دقیقی به دست غلامی کشته شد، شاهنامه ی وی نیز ناتمام ماند و
بنا به گفته ی فردوسی:
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار بگفت و سر آمد
بر او روزگار
یکایک از او بخت برگشته شد به دست یکی بنده بر کشته شد
فردوسی که شاید پیش از مرگ دقیقی و حتی پیش از آنکه وی به کار
شاهنامه دست بزند خود در این فکر بود کمر همت بر میان بست و اثری
در حدود شصت برابر کار دقیقی به وجود آورد و هنگامی که به سرگذشت
گشتاسب رسید، هزار بیت دقیقی را هم در شاهنامه ی خود نقل کرد.
فردوسی برای تالیف شاهنامه زحمات فراوان کشید و نیروی جسمی و مالی
خود را هم بر سر آن نهاد. می گوید که برای فراهم کردن متن داستان
ها «بپرسیدم از هر کسی بی شمار» و آنگاه دوست مهربانی که «تو گویی
که با من به یک پوست بود» در این راه مرا یاری کرد و گفت:
نوشته من این نامه ی پهلوی به نزد تو آرم
مگر بغنوی
آنگاه بزرگان زمان مانند «حیی قتیبه» و «علی دیلم» که مقام و
سرگذشت آنها روشن نیست [4] وی را تشویق کردند و او در حدود سی سال
در این کار پایداری کرد و از نظم خود «کاخی بلند پی افکند که از
باد و باران نیابد گزند» و هنگامی که در حدود «پنج هشتاد بار از
هجرت» می گذشت «نامه ی شاهوار» وی به پایان رسید.
به درستی نمی دانیم که ارتباط او با دربار محمود غزنوی چگونه بوده
است. از مدایحی که در شاهنامه آمده است چنین استنباط می شود که
«فضل بن احمد اسفراینی» وزیر سلطان محمود، «نصربن سبکتکین» برادر
سلطان و گروهی دیگر از بزرگان خراسان به او نظر لطف داشته اند و در
کار شاهنامه مشوق وی بوده اند. فضل بن احمد اسفراینی که تا سال 401
ه.ق. وزیر محمود بود به زبان و فرهنگ ایران علاقه داشت و هم او بود
که فردوسی درباره اش گفته است:
کجا فضل را مسند و مرقد است نشستنگه فضل بِن
احمد است
نبد خسروان را چنان کدخدای به پرهیز و داد و به آیین و رای
اما دریغ که هنگام سفر فردوسی به غزنین بر مسند فضل مردی نشسته بود
که با وجود فضل و هنر، در دین تعصب داشت و آنچه را به ایران پیش از
اسلام بازمی گشت به حکم تعصب باطل می شمرد. این شخص «خواجه احمدبن
حسن میمندی» است که دفاتر دیوانی محمود را بار دیگر از فارسی به
عربی گردانید و سخن و ادب پارسی را خوار کرد. پیداست که او هرگز
برای فردوسی راهی به دربار نمی گشود و اگر می گشود، علل دیگری که
گفته خواهد شد آن راه را می بست. موانع دیگری که در راه حکیم طوسی
وجود داشت یکی حسادت شاعران دربار بود که او را از دور می شناختند
و نزدیک شدن او را به شاه به زیان خود می دیدند و دیگر طرز فکر و
تعصب محمود غزنوی بود که نه با مذهب و افکار فردوسی موافقت داشت و
نه می توانست غرور میهنی او را بپذیرد. حمله ی فردوسی به تورانیان
و بزرگداشت نژاد و تمدن ایرانی چیزی نبود که به مذاق محمود خوش آید
و روایت تاریخ سیستان که در ذیل عنوان سفرهای فردوسی نقل شد، می
تواند دلیل نزدیک تری برای این حقیقت باشد. به هرحال شاهنامه در
بارگاه غزنین خوانده شد و دیر نپایید که حسادت بدگویان «بازار
فردوسی را تباه کرد». خودِ وی می گوید :
مرا غمز کردند کآن پرسخن به مهر نبی و علی
شد کهن
ترجمه های شاهنامه
شاهنامه ی فردوسی به تمام زبان های زنده ی دنیای امروز ترجمه شده و
درباره ی آن کتاب ها و مقاله های بی شمار به رشته ی تحریر درآمده
است، که از جمله ی آنها این ترجمه ها و کتب قابل ذکر است:
ترجمه ی شاهنامه به زبان آلمانی توسط گورس [5]
ترجمه ی رستم و سهراب به آلمانی به وسیله ی فریدریش روکرت [6]
ترجمه ی کامل شاهنامه به آلمانی به دست شاک [7]
کتاب حماسه ی ملی ایران درباره ی شاهنامه نوشته ی تئودور نلدکه [8]
ترجمه های سر ویلیام جونز [9]
لومسدن [10]
ترنر مکان [11]
و کارهای جورج وارنر [12] و برادرش ادموند وارنر [13] در زبان
انگلیسی
ترجمه ی منثور کریمسکی [14]
و ترجمه های منظوم و ناتمام لوزیمسکی [15] و ژکفسکی [16] در زبان
روسی
ترجمه ی بی مانند ژول مول [17] در زبان فرانسه
ترجمه ی لاتینی فولرس [18]
و بسیاری ترجمه های دیگر که یادآوری آنها موجب اطاله ی کلام خواهد
شد.
از برجسته ترین ترجمه های شاهنامه اثری است که «قوام الدین فتح بن
علی البنداری» در سال 620 ه.ق. به زبان عربی در شام انجام داده و
به «عیسی بن ابی بکربن ایوب» حکمران عرب تقدیم داشته و دکتر
«عبدالوهاب عزام» استاد جامع الازهر (در قاهره) آن را تصحیح و چاپ
کرده است.
اهمیت فردوسی و شاهنامه ی او
فردوسی را باید پیشرو کسانی شمرد که به افتخارات ایران کهن جان
داده و عظمت آن را آشکار ساخته اند. او مظهر وطن پرستی و ایران
دوستی واقعی است و می گوید که اگر ما :
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش زن و کودک و
خرد و پیوند خویش
همه سربه سر تن به کشتن دهیم از آن به که کشور به دشمن
دهیم
از طرف دیگر او را می توان حافظ تاریخ ایران کهن دانست. مطالعه ی
منابع عربی دوره ی اسلامی و آثار باقیمانده از روزگاران پیش از
اسلام نشان می دهد که بسیاری از روایات شاهنامه درست مطابق
خداینامه های پیشینیان است و حکیم طوسی در نقل آنها کمال امانت را
مراعات کرده است.
نکته ی دیگر که نباید از آن غافل بود این است که در اثر گرانبهای
فردوسی گاه رسوم و آداب و شیوه ی زندگی مردم ایران کهن، به نقل از
منابع قدیم، آورده شده و به این ترتیب می توان بسیاری از آن رسوم
را از طریق مطالعه ی شاهنامه دانست و به عبارت دیگر شاهنامه ماخذی
برای جامعه شناسی تاریخی است. یکی از بزرگ ترین امتیازهای فردوسی
ایمان به اصول اخلاقی است. فردوسی هرگز لفظ رکیک و سخن ناپسند در
کتاب خود نیاورده و همین امر باعث شده است که هجونامه ی محمود
غزنوی را بسیاری از دانشمندان مجعول بدانند. اندرزهای گرانبهای او
گاه با چنان بیان موثری سروده شده است که خواننده نمی تواند خود را
از تاثیر آن بر کنار دارد:
ز خــاکـیم بـاید شــدن ســوی خـاک همه جای
ترس است و تیمار و باک
جهان سربه سر حکمت و عبرت است چرا بهره ی ما همه غفلت است ؟
سخن پردازی که درباره ی او گفتگو می کنیم صاحب دلی حساس بوده و سوز
و گداز و شیدایی عاشقانه را به خوبی در لابه لای ابیات پرهیمنه ی
این حماسه ی بزرگ گنجانیده است. سرگذشت عشق زال و رودابه و داستان
منیژه و بیژن دو نمونه از این گونه شعرهاست. گاهگاه صحنه ی یک
دیدار یا سلام و احوالپرسی را در عین سادگی چنان شرح می دهد که
گویی خواننده ماجرا را به چشم می بیند. هنگامی که گیو برای آوردن
کیخسرو به توران سفر می کند، خسرو با شادی از او استقبال می کند.
فردوسی می گوید:
ورا گفت : ای گیو شاد آمدی ! خرد را چو
شایسته داد آمدی !
چگونه سپردی بر این مرز راه ؟ ز طوس و ز گودرز و کاوس شاه
چه داری خبر؟ جمله هستند شاد ؟ همی در دل از خسرو آرند یاد
؟
.
.
.
جهانجوی رستم، گو پیلتن چگونه است و دستان آن انجمن
؟
فردوسی در وصف منظره ها و نمایش پرده های مختلف رزم و بزم بر
بسیاری از شاعران زبان پارسی برتری دارد. در وصف های او سادگی و
دقت و لطافت بیان با هم آمیخته است. بنا بر تحقیق «هانری ماسه»ی
فرانسوی در سراسر شاهنامه بیش از دویست وپنجاه قطعه ی توصیف وجود
دارد که اغلب آنها بدیع و دلکش است. در زیبایی رودابه دختر مهراب و
معشوقه ی زال چنین سخن می گوید:
ز سر تا به پایش به کردار عاج به رخ چون
بهار و به بالا چو ساج
دو چشمش به سان دو نرگس به باغ مژه تیرگی برده از پر زاغ
اگر ماه جویی همه روی اوست وگر مشک بویی همه موی اوست
بهشتی است سرتاسر آراسته پر آرایش و رامش و خواسته
سرود دلکشی که در وصف مازندران ساخته و در آن از «کوه و لاله و
سنبل و هوای خوشگوار و زمین مشکبار» شمال ایران سخن گفته وصف دقیق
و درستی از دیار مازندران است. آنجا که سیاهی شب را در آغاز داستان
منیژه و بیژن نقاشی می کند بدیع ترین و زنده ترین تصویر شب را در
سخن او می بینیم:
سپاه شب تیره بر دشت و راغ یکی فرش
افکنده چون پر زاغ
چو پولاد زنگارخورده سپهر تو گفتی به قیر اندر اندود
چهر
نمودم ز هر سو به چشم اهرمن چو مار سیه باز کرده دهن
در بیان او گاه توصیف، صورت مبالغه پیدا می کند اما هماهنگی لفظ و
حسن تشبیه به قدری است که هرگز اغراق و مبالغه ی شاعر را ناخوشایند
جلوه نمی دهد. این چند بیت در وصف تهمینه دختر شاه سمنگان و مادر
سهراب است :
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند به بالا
به کردار سرو بلند
دو رخ چون عقیق یمانی به رنگ دهان چون دل عاشقان گشته تنگ
دو برگ گلش سوسن می سرشت دو شمشاد عنبرفروش از بهشت
بناگوش تابنده خورشیدوار فروهشته زو حلقه ی گوشوار
لبان از طبرزد زبان از شکر دهانش مکلل به دُرّ و گهر
ستاره نهان کرده زیر عقیق تو گفتی ورا زهره آمد رفیق
فردوسی را نباید تنها حماسه سرا شمرد. او در عین حال که بدین شیوه
شهرت دارد، سخنوری است که در تغزل و رشته های دیگر شعر نیز می توان
او را با بزرگان آن فنون قیاس کرد.
آثار دیگر فردوسی
شاهنامه معیار و مشخص کامل خلاقیت طبع فردوسی است ولی کار او به
همین اثر پایان نمی یابد. درباره ی فردوسی به عنوان مصنف «یوسف و
زلیخا» و همچنین برخی قطعات تغزلی می توان سخن گفت ... انکار تعلق
منظومه ی یوسف و زلیخا شاید مشکل تر از اثبات آن باشد. دلیل اساسی
به نفع مصنف بودن فردوسی این است که بعید می نماید مصنف چنین اثر
منظومی مجهول و گمنام مانده باشد ... شکی که برای برخی از
دانشمندان ایران مبدل به نفی کامل مصنف بودن فردوسی گردید تقریبا
مربوط به زمان ماست ... از طرفی اشاره به اینکه «یوسف و زلیخا» با
زبان شاهنامه سروده نشده است نمی تواند ثابت کند که این کتاب اثر
فردوسی نیست، زیرا در خود شاهنامه هم زبان اسکندرنامه با قسمت های
اساطیری تفاوت دارد و طبیعی است که منظومه ای مذهبی و رمانتیک را
که با قرآن رابطه دارد، فردوسی نمی توانسته است با زبان شاهنامه
بسراید و نیز اگر گوینده ی این منظومه جز فردوسی بوده و گمنام
مانده باشد باز هم مشکل می توان قبول کرد که در نقل ها و ادبیات
کلاسیک ایران هیچ ذکری از او نرفته باشد، در حالی که در تذکره ها
گاه از سراینده ای که فقط چند بیت شعر دارد نام برده شده است.
درباره ی یوسف و زلیخای منسوب به فردوسی نکاتی چند باید گفته شود
تا کیفیت انتساب آن به حکیم طوسی روشن گردد : این منظومه در بحر
متقارب مثمن مقصور و به وزن شاهنامه است و مطابق اکثر نسخ چاپی و
خطی و از جمله نسخه ی چ بمبئی به تاریخ 1344 ه.ق. چنین آغاز می شود
:
به نام خداوند هر دو سرای که جاوید ماند
همیشه به جای
و به استناد ابیاتی که در مقدمه ی آن آمده پیش از سراینده ی این
کتاب موضوع سرگذشت یوسف را کسانی دیگر از جمله «ابوالمؤید بلخی» و
شاعری دیگر به نام «بختیاری» به نظم آورده اند. به موجب نسخه ی خطی
موجود در موزه ی بریتانیا سراینده سفری به بغداد کرده و در آنجا
این منظومه را به خواهش «ابوعلی حسن بن محمدبن اسماعیل» ساخته است.
در آغاز تمام نسخ خطی و چاپی ابیاتی نیز دیده میشود که سراینده ضمن
آن ابیات اظهار می دارد که پیش از این از داستان های تاریخی و
حماسی و عشقی سخن می گفته و اینک از آن کارهای بی ثمر و بی پایه
دست کشیده و راه خدا پیش گرفته است و می خواهد داستانی از قرآن
کریم را به نظم پارسی درآورد. اشتباه دیگری که کتابدار موزه ی
بریتانیا در مورد سفر فردوسی به اصفهان مرتکب شده بود و از آن یاد
کردیم، موجب شد که گروهی از محققان تصور کنند که فردوسی در همان
سال که به اصفهان رفته سری هم به بغداد زده و در آنجا داستان یوسف
و زلیخا را ساخته است. اما در هر صورت بدین حدس ها نمی توان اعتماد
کرد و به دلایلی که ذی بیان خواهد شد صحت انتساب این اثر به فردوسی
بسیار بعید است:
1. نام فردوسی و ممدوحان و معاصران او در این منظومه نیست و فقط در
پشت جلد کتاب، فردوسی به عنوان سراینده ی آن معرفی شده است.
2. مورخان و تذکره نویسان همزمان یا نزدیک به زمان فردوسی هرگز
درباره ی او به عنوان سراینده ی «یوسف و زلیخا» سخن نگفته اند و تا
نیمه ی اول قرن نهم از یوسف و زلیخای فردوسی سخنی در میان نیست.
3. در مورد ابیاتی که مربوط به گذشته ی سراینده است و چنین می
نماید که این گوینده روزی حماسه سرا بوده، می توان احتمال داد که
ابیات مذکور را ناسخی که اندک طبع شعری داشته است برای اثبات تعلق
منظومه به فردوسی و یا برای آزمودن طبع خود الحاق کرده باشد و یا
به قول یکی از دانشمندان معاصر شاید سراینده قب در مجالس درباری
راوی بوده و اشعار حماسه سرایان را در بزم شاهان می خوانده است.
4. بر اساس آنچه در اثبات درستی انتساب منظومه به فردوسی گفته اند
به آسانی نمی توان پذیرفت که زنده کننده ی زبان پارسی و پی افکن
کاخ بلند شاهنامه اثر گرانبهای خود را بی ارزش شمارد و در مقدمه ی
یوسف و زلیخا بگوید که «نیرزد صد از آن به یک مشت خاک». همین خود
یکی از بزرگ ترین دلایلی است که برای رد نسبت منظومه ی یوسف و
زلیخا از فردوسی داریم.
5. تحقیر و تمسخر حماسه سرایی چیزی است که بر زبان شعرای بعد از
فردوسی و به خصوص معاصران امیرمعزی و خود او بسیار دیده می شود. در
عصر فردوسی با وجود رواج مدح و ستایش، حماسه هرگز منفور نبوده است
که فردوسی هم در شمار مخالفان آن درآید.
6. گوینده ی «یوسف و زلیخا» خلفای راشدین را یکسان می نگرد و هرگز
خود را مانند فردوسی «خاک پی حیدر» نمی داند و به همین دلیل می
توان گفت که این منظومه از فردوسی نیست زیرا فردوسی دارای روح ملی
و حماسی است و هرچه باشد سنی نمی شود.
7. بالاتر از همه ی دلایل، سستی ابیات «یوسف و زلیخا» است که به
حقیقت از مقام معنوی و حکمی فردوسی به دور است و انتساب بسیاری از
آنها به فردوسی در حکم فروداشت و تحقیر اوست.
8. در چند نسخه ی خطی معتبر، از جمله نسخه ی کتابخانه ی ملی پاریس،
ابیاتی در مدح «شمس الدوله طغانشاه» پسر «الب ارسلان» حاکم هرات
آمده است بدین صورت :
سپهر هنر آفتاب امل ولی النعم شاه شمس
الدول
ملک بوالفوارس پناه جهان طغانشاه خسرو الب ارسلان
و این ابیات اثبات می کند که گوینده در حدود شصت سال پس از فردوسی
میزیسته است و هیچ دلیلی وجود ندارد که مدح طغانشاه را اضافی و
الحاقی بدانیم و می توان گفت در نسخه های دیگر، کاتبان به تصور
اینکه منظومه از فردوسی است، این ابیات را زائد پنداشته و حذف کرده
اند. درباره ی اینکه «شاعر معاصر طغانشاه و سراینده ی یوسف و زلیخا
که بوده است ؟» پاسخ قاطعی نمی توان داد. تنها نوشته ی سعید نفیسی
که خلاصه ی آن نقل می شود قابل تعمق است : در میان ابیات مدح
طغانشاه دو بیت بدینگونه دیده می شود:
اما نیست بسیار مدت به جای که از ورج سلطان
و لطف خدای
از این ورطه دلشاد بیرون شود به نزدیک شاه همایون شود
سعید نفیسی «اما نیست» را «امانی است» خوانده و بدین نتیجه رسیده
است که «امانی» تخلص شاعر است و این شاعر چون طبع سرشار و قدرت
فراوانی نداشته فراموش شده است. در هر صورت سراینده ی «یوسف و
زلیخا» هرکه باشد فردوسی نیست.
علاوه بر شاهنامه و منظومه ی یوسف و زلیخا که ذکر آنها گذشت قطعات
غنایی جداگانه و حتی اشعار کامل و قصایدی چند به مصنف شاهنامه نسبت
داده اند. و اگر قطعات مستخرج «اته» [19] کتابشناس و محقق آلمانی و
نیز قطعاتی را که بهار و وحید دستگردی از مجموعه های خطی بیرون
کشیده اند بر هم بیفزاییم در حدود بیست قطعه شعر غنایی به فردوسی
منسوب است. معروف ترین قطعه ی منسوب به او، شعری است که «عوفی» در
لباب الالباب آورده و چنین است:
بسی رنج بردم، بسی نامه خواندم ز گفتار
تازی و از پهلوانی
به چندین هنر شصت وسه سال ماندم که توشه برم ز آشکار و نهانی
بجز حسرت و جز وبال گناهان ندارم کنون از جوانی نشانی
به یاد جوانی کنون مویه آرم بر این بیت بوطاهر
خسروانی
«جوانی من از کودکی یاد دارم دریغا جوانی! دریغا
جوانی»
در نسخه ی خطی «مجمع البحرین» قطعه ی دیگری بدو منسوب است که وحید
دستگردی آن را در مجله ی ارمغان به چاپ رسانیده است. زبان این
قطعات غنایی با شاهنامه فرق دارد و در آنها لغات عربی بیشتر است و
می توان گفت که پاره ای از قسمت های شاهنامه خود سرشار از «لیریسم»
است، مثل این قطعه ی معروف آن در ستایش لذت و توصیف باده :
عروسی است می، شادی آیین او که باید خرد
کرد کابین او
به روز آنکه با باده کشتی کند فکنده شود گر درشتی
کند
ز دل برکشد می تف و دود و تاب چنان چون بخار زمین آفتاب
چو عود است و چون بید تن را گهر می آتش که پیدا کند زو هنر
گهر چهره شد آینه چون نبید که آید در او خوب و زشتی
پدید
دل تیره را روشنایی می است که را کوفت تن، مومیایی می است
بدان می کند بددلان را دلیر پدید آرد از روبهان
کار شیر
در نوشتن این مبحث از منابع زیر استفاده شده است :
1. مقالات استاریکف درباره ی «فردوسی و شاهنامه» ترجمه ی رضا
آذرخشی.
2. تاریخ ادبیات در ایران به قلم ذبیح الله صفا.
3. فردوسی طوسی تالیف محمد استعلامی.
4. شاهنامه ی فردوسی چ بروخیم.
5. معجم الانساب زامباور ج 2 در موضوع آل باوند. رجوع به مآخذ شود.
نقل از آریابوم