مقدمه:
جي . رابرت .
اوپنهايمر در كتاب علم و فرزانگي در رابطه با سرگذشت كوانتوم چنين
مي گويد : « شايد هرگز تمامي تاريخ اين حادثه روايت نشود . براي
عرضه كردن آن هنري به آن اندازه توانا لازم است كه براي روايت كردن
سرگذشت اوديپوس يا كرامول ضرورت داشته است ، ولي اين حادثه در
قلمروي چندان دور از تجربه هاي روزانه ي ما صورت پذيرفته است كه كم
تر احتمال آن مي رود كه شاعر يا مورخي از آن با خبر شود . »
اين داستان ، سرگذشت انقلابي پر تلاطم است ؛ سرگذشت فروپاشي و
انقراض فيزيكي از خود راضي است كه ساليان دراز بر حوزه اي محدود
فرمان رانده بود و سرگذشت دوران فطرتي است كه نابودي اش را از پيش
تناقضات دروني اش رقم زده بودند ، و سرانجام سرگذشت ظهور توفان
آساي نظامي از هفت آب گذشته يعني مكانيك كوانتومي است .
درآمد:
در آزمايشگاهي
كاملاً تاريك ، ماشيني الكتريكي قرار گرفته است و روي آن دو كره ي
فلزي سوار شده است . اين همان ماشين متعارف ايجاد جرقه هاي
الكتريكي است كه زائده اي كوچك هم بر آن اضافه شده است .دو صفحه ي
فلزي با ميله هاي رساناي باريكي به اين كره ها متصل شده اند .
در روي ميز ديگر ،
حلقه ي ساده ي تقريباً از سيمي سخت و محكم بر پايه اي عايق سوار
شده است . از نظر آزمايشگر شكاف كوچكي كه در اين حلقه است چزء اصلي
دستگاه به شمار مي آيد . اگر درست حدس زده باشد ، در همين جا ست كه
راز از پرده بيرون خواهد افتاد .
همه چيز آماده است
، آزمايشگر كليدي را وصل مي كند تا جرقه ها با سر و صدا بين دو كره
رد و بدل شوند . او از جرقه ها روي بر مي گرداند و مدتي منتظر مي
ماند تا چشمش به تاريكي عادت كند . آيا اين كه او مي بيند شكاف
حلقه از فروغ ضعيفي پر شده است حقيقت دارد يا تصوري بيش نيست ؟
پاسخ دادن به اين پرسش آسان نيست . ممكن است فقط بازتاب نوري باشد
. به آرامي پيچي را كه دو سر حلقه را به هم نزديك مي كند مي چرخاند
. با باريك تر شدن شكاف ، فروغ درخشان تر مي شود . باز هم دوسر
حلقه را به هم نزديك تر مي كند تا سرانجام تقريباً با هم تماس پيدا
مي كنند . حال ديگر ترديدي باقي نمانده است .
به همين سادگي بود
كه آدمي براي نخستين بار زيركانه به وجود سيگنال راديويي پي برد . اين
واقعه در سال 1887 روي داد و آزمايشگر ، يك فيزيكدان برجسته ي
آلماني بود به نام هاينريش هرتز . ارزش
اقتصادي اين كشف بي اندازه بود . پس چرا انسان قابلي چون هرتز
امتياز هاي بهره برداري از آن را براي ماركوني واگذاشت ؟
چيزي كه هرتز را
به انجام آزمايش هاي دوران سازش واداشت ، به هيچ روي فكر ابداع
چيزي عملي چون تلگراف راديويي ( تلگراف بي سيم ) نبود . شايد
تلگراف راديويي هم مهم ترين حاصل اين آزمايش ها به شمار نمي رفت .
هرتز سدي را مي شكست كه مدتي مديد دانشمندان را از پيشرفت بازداشته
بود : آزمون درستي نظريه اي رياضي كه به نور ، الكتريسيته و
مغناطيس مربوط مي شد و سه سال پيش تر از سوي جيمز كلرك ماكسول ،
فيزيكدان اسكاتلندي ، مطرح شده بود . و ستايش اين آزمايش از سوي
همگان به دليل اين بود كه هرتز توانسته بود اين واقعيت را به طريق
تجربي اثبات كند . اما مقدر بود كه اين پديده ي ظاهراً پيش پا
افتاده و بي اهميت ، در دست اينشتين نقش خطيري در انقلاب كوانتومي
بازي كند .
براي آن كه ارزش
كار ماكسول و هرتز و تمامي سرگذشت كوانتوم را بفهميم ، بايد نخست
نگاهي كوتاه به بعضي از نظريه هايي بپردازيم كه آدمي درباره ي نور
پرداخته است . گرچه در دوران معاصر ، دانشمندان يهودي برجسته اي
وجود داشته اند ، ولي حكماي عبراني باستان مايه ي چنداني در پژوهش
علمي از خود نشان ندادند . ايشان با اداي اين گفته كه " و خدا گفت
نور باشد ؛ و نور شد " ، از كنار مسئله ي نور به سرعت گذشتند تا به
مسائل مهم تري بپردازند . نور در نزد آن ها چيزي بيش از ضد تاريكي
، و شرطي براي توانايي ديدن نبود .
اما يونانيان با
شم علمي قوي تري ، ايده ي نويني را با اهميت بسيار مطرح كردند .
آنان درك كردند كه بايد چيزي وجود داشته باشد كه در فاصله ي ميان
چشمان ما ، چيز هايي كه مي بينيم ، و چراغ هايي كه آن ها را مي
افروزند ، پلي ارتباطي برقرار كند . لذا به نور واقعيتي عيني
بخشيدند و به مطالعه اش برخاستند ونظريه هايي پيرامون آن پرداختند
. هنگامي كه دانشمند امروزي از نور سخن مي گويد يك چنين چيزي در
ذهن خود دارد . تمايز ميان صرف قدرت ديدن ، و نور عيني تمايزي مهم
است ، درست مانند تمايزي احساسي كه از اصابت سنگ به آدمي دست مي
دهد و خود سنگ كه فضا را مي پيمايد تا به هدف اصابت كند .
متأسفانه ،
يونانيان پس از آغازي چنين درخشان ، درگير نظريه هاي متضاد شدند .
يكي از اين نظريه ها مي گفت نور چيزي است كه مانند آبي كه از
مجرايي تنگ بيرون مي آيد ، از چشم ها جريان پيدا مي كند . بر پايه
ي اين ايده ، وقتي يك شيء را مي بينيم كه اين جريان نور را به سويش
متوجه كنيم تا با آن برخورد كند ؛ همان طور كه مثلاً يك نابينا با
پيش بردن دست ها و لمس كردن چيزي ، آن چيز را « مي بيند » . اين
نظريه اين نكته را توضيح مي دهد كه هرچيز را تنها هنگامي مي بينيم
كه روبه رويمان باشد ، و نيز اين كه با چشمان بسته نمي توانيم
ببينيم ؛ اما نمي تواند توضيح دهد كه مثلاً چرا در تاريكي نمي
توانيم ببينيم . در گيرودار پاسخ گويي به اين ايراد ها ، افلاطون
فيلسوف نظريه اي پرداخت كه بي گمان ، در فراواني ساز و كارهاي زائد
، بي همتاست . او برهم كنشي سه گانه ميان سه جريان مختلف قائل بود
، يكي از چشمان ، يكي از آن چه ديده مي شود ، و يكي از چراغي كه آن
را روشن مي كند ! مشكل افلاطون در كج نهادن خشت اول بود . بر مبناي
ايده هاي جديد ، هر شيء به اين علت ديده مي شود كه نور از آن به
چشم ما وارد مي شود نه اين كه از چشمان خارج شود ، و جالب اين جاست
كه اين نكته ، يكصد سال پيش از افلاطون ، از جانب فيثاغورث بزرگ ،
با قوت تمام مطرح شده بود . نظريه ي فيثاغورثي ساده است . بنابراين
نظريه ، نور چيزي است كه كه از هر جسم درخشاني در تمام جهات جريان
پيدا مي كند و پخش مي شود ، فقط در برابر موانع فوراً به عقب برمي
گردد . اگر نور ، سرانجام به طور تصادفي وارد چشمان شود ، در ما
احساس ديدن چيزي را به وجود مي آورد كه نور در واپسين مرحله از روي
آن جهيده است ...