شما حاضرید چقدر برای تحقق
رویاهای خودتون بپردازید؟ آیا رویای شما ارزش حقوق یک ماه شما رو داره؟
یا شاید حقوق یک سال؟ شاید بهای اون
به اندازه پساندازی باشه که برای دانشگاه فرزندتون کنار گذاشتید.
آیا به اندازه تمام حقوق بازنشستگی شما میارزه؟ به از دست دادن
عضوی از بدنتان چه طور؟ آیا ارزش اون رو داره که برای آن بمیرید؟
قیمت واقعی یک رویا راستی چقدره؟
من جوابی برای این ندارم اما
فکر میکنم پاسخ این پرسش برای هر کسی متفاوت باشه. خود من ، همیشه
آماده بودم و هنوز هم هستم که زندگی خودم رو برای تحقق رویاهام فدا
کنم.
یک بار کسی از من پرسید : اگر بدونی تمام مراحل سفری که پیش رو
داری با خطر همراهه، بازهم ادامه میدی
و من به او جواب دادم: من حتی اگر می دانستم که این سفر هیچ
بازگشتی نداره و یک بلیط یک طرفه
خواهد بود، لحظهای در سفرم تردید نمیکردم. به هر حال برای آژانس
فضایی روسیه چیزی که مهمه پولیه که پرداخت میکنم و زندگی من در
درجه دوم
قرار داره اما به هر حال من این سفر رو انجام میدم.
اما پول من از کجاآمده ؟ به شما میگم. از کار سخت، از ریسکهایی
غیر قابل باور و فداکردن خیلی از چیزها که من و خانوادم برای به
دست آوردن هدف مشترکمون از دست دادیم.
آیا ما حق داریم با پولی که بسختی به دست آوردیم چنین کنیم ؟ من
فکر کنم این اجازه رو داشته باشیم! اما آیا این به معنی اونه که
من نسبت به اونچه در جهان اطرافم میگذره بی تفاوتم و به اونها
اهمیت نمیدم ؟ خوب اگر اینطور فکر میکنید بد نیست بیشتر منو
بشناسید و خودتون تصمیم بگیرید.
من مایلم بخشی از طرز تفکرم رو در معرض قضاوت شما قرار بدم. بخشی
از نگاه من به زندگی که مربوط به تصمیمگیری برای پولهاتونه . من
میخواهم به شما بگم که چطور میتونید برای خرج کردن ثروت خودتون
فکر کنید تا مابهازای اون تغییری بزرگ به وجود بیارید. تغییری
بزرگ!
بیایید فرض کنیم شما دلتون می خواد به درمان سرطان کمک کنید. آیا
شما برای بیمارها دوا میخرید؟ یا مراکزی
برای حمایت از بیمارهای سرطانی میسازید؟ آیا این هزینه رو به یک
دانشگاه میپردازین تا روی سرطان
تحقیق کنند؟ یا اینکه دنبال بزرگترین عامل شکلگیری سرطان هستین
و سعی میکنین اون رو ریشهکن کنید؟
می بینید که راههای زیادی برای مواجهه با این مساله وجود داره و
این دست شماست که کدوم راه رو انتخاب کنید. ممکنه راهی رو انتخاب
کنید که منجر به کمک به یک گروه کوچک و در یک زمان محدود بشه و یا
تصمیم به انجام کاری زمانبرو پرهزینه بگیرید که به شناخت و حل
عمومی مشکل سرطان کمک میکنه.
من شخصا راه دوم رو که انجام فعالیتهای
اساسی برای شناخت
و حل ریشه
ای مشکله انتخاب می کنم.
من به بچه های گرسنه غذا نمیدم نه به این دلیل که گرسنگی اونها
برام مهم نیست بلکه به این دلیل که غذا دادن به 100، 1000 یا 100
هزار نفر مشکل رو حل نمیکنه. در حالیکه یکی از ریشههای اصلی گرسنگی
به مسائلی مثل خشکسالی و استفاده از روشهای غلط کشت و کار بر
میگرده و شما میدونید که تحقیقات فضایی چه کمک عظیمی به ایجاد
تغییر در شرایط کشت وازبین بردن آفت از محصولات کشاورزی میکنه؟
دانشمندان فضایی ممکنه متخصص میکروبیولوژی، مهندسی، علوم تغذیه،
شیمی، گیاهشناس یا موارد دیگری باشند که با هم همکاری میکنند تا
راههایی رو پیدا کنند که به رشد بهتر در زمین و مدار منجر
بشه.آنها به دنبال راهی هستند تا بتونند مواد خام قابل بازیافت رو
برای استفاده در زمین یا ماه و یا سایر سیارات به دست بیارند و به
راه حلهایی برای حفظ محیط زیستمون برسند.
من امیدورام بتونم مردم بیشتری رو تشویق کنم تا وارد این شاخههای
علمی شده و راههایی رو پیدا کنند تا محصولات رو از خطر نابودی
محافظت کنند و راههای بهتری رو پیدا کنند که مردم هیچوقت گرسنه نباشند.
در عین حال ممکنه شما هم با من هم عقیده باشید که بخشی از گرسنگی
به دلیل وقوع جنگهاست. من علاوه بر این فکر میکنم بسیاری از مردم
به گرسنگی دچار میشوند نه تنها برای اینکه کمبود غذا یا کمکهای
بینالمللی برای آنها وجود داره بلکه به این دلیل که سیستمهای
مناسب و درستی برای رسوندن غذا به دست بچههای گرسنه وجود نداره
تنها راهی که برای حل این مشکل وجود داره اینه که آموزش کاملی برای
جوانها مهیا کنیم تا به متفکرین آزاد اندیشی تبدیل شده، که اصول و
استانداردهای اخلاقی اونها رو دیگران ننوشته اند و مردمانی هستند
که موقعی که نیاز به تغییر رو احساس میکنند برای انجام دادن این
تغییرات اساسی آماده هستند. و این پیامیه که من قصد دارم به گوش
مردم جهان برسونم
من از بنیادها و موسساتی مثل X-Prize و ASHOKA حمایت
میکنم به این دلیل که آنها به دنبال تغییرات کوچک در جوامع کوچک
نیستند بلکه آنها در پی ایجاد تغییراتی بزرگ در جهان و ساختن محلی
بهتر برای زندگی مردمند
بهای یک رویا چقدر است...؟ برای
من گذاشتن پول و تمام زندگیام در جایی که لازم است.
سلام به جهان (21 سپتامبر)
بالاخره رسیدم... سفری طولانی بود ولی ارزششو داشت ... پس بگذارید
از اول شروع کنم.
روز (پرتاب) در بایکونور برای ما خیلی زود شروع شد. ما ساعت 1 صبح
از خواب بلند شدیم و صبحانه مختصری خوردیم و همینطورنوشیدنی
مختصری. پس از اون لباس سرتاسری سفید رنگی رو که باید زیر لباس
فضایی خودمون می پوشیدیم به تن کردیم تا به محل پرواز بریم.
دعای مختصری کردیم و موقعیکه اتاقهامون رو ترک می کردیم به روی در
اتاقهامون امضا کردیم.
این رسمیه که از زمان یوری گاگارین باب شده. اونها میگفتند که
موقعی که خدمتکارروزبعد برای تمیز کردن اتاق اون اومده بود شروع به
تمیز کردن امضا کرده بود که جلوی اون رو گرفته بودند.
به هر حال امضای من الآن کنار گِرگ اولسون ، سومین فضا گرد تاریخ
و مارکوس پونتس ، نخستین فضا نورد برزیلی حک شده.
قبل از ترک اتاق با مادربزرگم تماس گرفتم، چون اون اینجا در
بایکونور نیست و برای من آرزوی موفقیت و سفری بیخطر کرد.
بعد از اون آماده شدیم تا سوار اتوبوسی بشیم که ما رو از هتل مرکز
فضایی به محل پرتاب می رسوند. از در هتل تا اتوبوس پیاده روی
کوتاهی داشتیم . در هر 2 طرف بستگان، دوستان و روزنامه نگاران
مشغول عکس انداختن و فیلم برداری بودند. در زیر نور دوربین ها من
تونستم همه اعضای خانوادم رو که برای پرتاب اومده بودند ببینم
اونها در اون ساعت اولیه صبح اونجا اومده بودند تا شروع سفر بزرگ
منو ببینند.مادرم گریه می کرد و بقیه هم سعی می کردند تا نگرانی
خودشون رو بروز ندند.
ما سوار اتوبوس شدیم و راه خودمون رو به طرف محل پرتاب پیش گرفتیم
. در تمام این ساعات به طرز عجیبی آروم بودم . قبلا فکر می کردم
صبح روز پرتاب خیلی عصبی باشم اما برام تعجب آور بود که هیچ وحشت
یا نگرانیی رو احساس نمی کردم.
ما به ساختمانی که در اون باید برای پرواز آماده می شدیم منتقل
شدیم و به اتاق مخصوص پوشیدن لباس های فضاییمان وارد شدیم.یک به یک
وارد اتاق شدیم. اول میشا تورین وبعد مایکل لوپز و آخرهم من وارد
اتاق شدیم.
بعد از اینکه هر سه نفر لباسهامون رو پوشیدیم وارد اتاقی با دیوار
شیشه ای شدیم که مقامات آخرین تاییدیه ها رو اعلام کنند و همینطور
آخرین بررسیها در خصوص لباسهامون رو انجام دادیم. در طرف دیگه ی
دیوار شیشه ای ، مادرم، خواهرم آتوسا و همسرم حمید بودند و در ردیف
جلو نشسته بودند. همینطور خانواده میشا و مایکل. اتاق پر از
خبرنگارها بود و مدتی اونجا نشستیم و سعی کردیم با زبان اشاره با
خانواده هامون که گروه گروه وارد اتاق می شدند و اونرو برای گروه
بعدی ترک می کردند صحبت کنیم. فکر کنم وضع ما خیلی خنده دار بود
چرا که با اون لباسها ی عجیب سعی میکردیم با حرکات دست و بدن صحبت
کنیم...
ما آزمایش نشت لباس رو پشت سر گذاشتیم و مقامات وضع رو برای رفتن
مناسب اعلام کردند. ما دوباره به طرف اتوبوس همراهی شدیم در حالیکه
مردم و خبرنگارها ما رو احاطه کرده بودند. رسم دیگه توقفی کوتاه
جلوی اتوبوس برای پسرها بود که گویا این هم از زمان گاگارین باب
شده . خوشبختانه من در این کار حضور نداشتم و فقط به شکل ذهنی گروه
رو همراهی کردم.
ما در پای راکت ایستادیم و قدم به روی پله های کوچیکی گذاشتیم که
ما رو به طرف آسانسور کوچکی که ظرفیت 3 نفر رو داشت هدایت می کرد.
ما سوار شدیم و به قسمت بالایی رفتیم که وارد کپسول بشیم. بعد از
گذر از یک مدخل چادری وارد مدول مسکونی کپسول شدیم .
من پیشاپیش بقیه وارد شدم و هنوز خیلی آروم بودم. هیجان زده ولی
خیلی آروم. فکر کنم ضربان قلبم هیچ وقت از مرز 100 بار در دقیقه
نگذشت ( در شرایط عادی حدود 80 بار در دقیقه می زند) . لبخندی روی
چهره من حک شده بود. من نشستم و تسمه ها و کمربندم رو بستم.
لوپز بعد از من وارد شد و در جای کوچیک خودش نشست و آخرهم میشا
تورین وارد شد. آن موقع هنوز 2 ساعت با زمان پرتاب فاصله داشتیم و
مجموعه ای از کارها و بررسیها باید در این مدت انجام می شد.
من تنها 3 مسئولیت کوچیک به عهده داشتم: روشن کردن شیر انقباضی و
انتقال اون بین اتاق سکونت و مدول فرود ،باز و بسته کردن شیر پمپ
اکسیژن در صورت نیاز (وظیفه مهم و دوست داشتنی) و در اختیار قرار
دادن فایلهای داده های پروازی که در نزدیکی من قرار داشت.
خوشبختانه چندان پیچیده نبود و من تونستم کارها رو موقع نیاز
انجام بدم.
من تمام مراحل کارهای اونها رو قدم به قدم دنبال می کردم و
یادداشتهایی شخصی رو در حاشیه کتابم، زمانی که فرصتی می شد ، می
نوشتم. سرانجام اون لحظه فرا رسیدو شمارش معکوس شروع شد. لوپز،
میشا و من دستهامون رو روی هم گذاشتیم و گفتیم: آماده رفتنیم.
من خدا رو شکر می کردم که کمکم کرد تا رویام به واقعیت تبدیل بشه و
به همینطوربه خاطر همه چیزهایی که به من داده.من از اون خواستم که
در قلب همه عشق رو قرار بده و صلح رو برای این مخلوق زیبایی که بهش
زمین میگیم به ارمغان بیاره.
5... 4 ... 3 .... واقعا دارم می رم ... 2 ... حمید دوستت دارم
.... 1 ... و پرتابی آرام.
زمانی که پرتاب سایوز رو
می دیدم هیچوقت فکر نمی کردم که توی کپسول این قدر آروم باشه ...
شبیه به بلند شدن یک هواپیما بود – سپس فشار G به
آرومی شروع شد. من فکر می کنم در نهایت حدود 2 یا 3 برابر فشار
طبیعی رو تجربه کردیم. بعد از اون مرحله جدا شدن و رها شدن محافظ
کپسول اتفاق افتاد. هنوز همه چیز خیلی روان بود.
پرتویی از نور، کپسول رو روشن کرد و قلب منو گرم می کرد . فکر کنم
اون موقع داشتم با صدای بلند می خندیدم. لذتی که تو قلب خودم
احساس می کردم وصف ناپذیره ...
جدا شدن آخرین طبقه برای من خیلی جالب بود و بعد بی وزنی ...
احساس خوشایندی از آزادی که لبخندی رو بر چهره همه نشوند. من به
آهستگی از صندلیم بلند می شدم و به خندیدن ادامه می دادم. نمی
توانستم باور کنم .... صادقانه بگم همه چیز هنوز برام مثل یک رویا
ست. به دلیل اینکه با تسمه های ایمنی محکم بسته شده بودیم من نمی
تونستم بیرون رو ببینم و سرانجام زمانی که در مدار مستقر شدیم
تونستیم کلاهخودمون رو بالا بزنیم وکمربندها رو شل کنیم . لوپز
دستکشش رو بیرون آورد و دستکش شروع به شنا کردن توی کابین کرد، من
نمیتوانستم در تمام اینمدت از لبخند زدن و خندیدن جلوگیری کنم...
سرانجام تونستم نگاهی به بیرون بندازم و برای اولین بار زمین رو
ببینم ... اشکم سرازیرشد . من نمی تونستم جلوی اشکهام رو بگیرم ...
حتی فکر کردن به آن صحنه هم اشک منو در میاره . این سیاره ی
زیبای بخشنده زیر شعاع گرم خورشید ... سرشار از صلح ... سرشار از
زندگی ... نه نشونه ای از جنگ و نه نشونه ای از مرزها و نه نشونه
ای از مصیبت ها ،فقط زیبایی...
چقدر دوست دارم همه بتونند چنین تجربه ای داشته باشند و اون رو تو
قلب خودشون احساس کنند.به خصوص اونهایی که در راس حکومتهای جهان
قرار دارند . شاید این تجربه به همه انها چشم انداز جدیدی بده و
کمک کنه تا صلح رو برای جهان به ارمغان بیارند.
فکر کنم برای الان کافی باشه ... من باید از گشت و گذار اینجا
براتون بنویسم ... الان باید کمی غذای فضایی بخورم و در دور مداری
بعدی دوباره به شما خواهم رسید. هم اکنون بالای اقیانوس آرام و به
طرف مکزیک در حال حرکتیم
سلام به همگی(21 سپتامبر)
الان ساعت حدود 11:30 به وقت جهانی است . به نظر می رسه که اولین
نوشته من از فضا در اون پایین منتشر شده . جالبه مگه نه؟
خوب اول بگذارید درباره بعضی نکاتی که اینجا وجود داره صحبت کنیم.
من دسترسی دایمی به ایمیل هام ندارم و دریافت ایمیل ها از طریق
فراینده پیچیده ای صورت می گیره و تنها 3 بار در روز می تونیم اون
رو دریافت کنیم . ولی من تمام سعی ام رو می کنم که حداقل روزی یک
مطلب برای وبلاگم بفرستم.
من اینجا به اینترنت دسترسی ندارم بنابراین نمی تونم نظرات شما رو
بخونم . من بعضی از سوالها و همینطور تبریکهایی رو که شما برام
میفرستید ، دریافت می کنم و می دونم که خیلی از مردم آرزوهای خوب
و حرفهای الهام دهنده خودشون رو برای من می فرستند. شما نمی تونید
تصور کنید که چقدر منو خوشحال می کنید وقتیکه در این تجربه من شریک
می شوید.
هر زمانی که پیامی رو می خوانم که در اون اشاره شده که چطور بعضی
تونستند از این کار من انرژی بگیرند و انگیزه ای برای دنبال کردن
آرزوهای خودشون به دست بیارند تا چه حد به خودم می بالم. زمانی که
خوندم که دختر جوونی در مشهد منودیده و این انگیزه رو پیدا کرده
که روزی فضا نورد بشه چشمام پراز اشک شد.
من مطمئنم که همه شما می تونید رویاهای خودتون رو تحقق ببخشید اگر
اون رو از اعماق قلبتون بخواهید و برای اون به سختی تلاش کنید و
حاضر به فداکاری در راه اون باشید.
من شخصا همه پیامهای شما رو وقتی که به زمین برگردم خواهم خواند،
بنابراین لطفا بازهم برام بنویسید.
حالا که با شرایط اینجا آشنا شدید بیایید همانطور که قول داده
بودم در باره سفر به این بالا صحبت کنیم.
من در سکوی پرتاب قرصی برای ناراحتی ناشی از تکونهای شدید خوردم که
خیلی عالی بود. وقتی که به مدار رسیدیم کاملا حالم خوب بود و می
تونستم به بیرون پنجره نگاه کنم در حالیکه دنیا داشت دور ما می
چرخید یا بهتر بگم ما دور دنیا می چرخیدیم.
اونها مرتب به من می گفتند که نباید روز اول سفربه بیرون نگاه کنم
چون باعث می شه که حالم بد بشه اما خوب من نمی تونستم جلوی خودم رو
بگیرم. من کاملا خوب بودم و حتی پیش از اینکه بخوابم چند تا شیرینی
و کلوچه برای شام خوردم .زمان ما به عقب برگشته بود و برای همین
برنامه ریزی ما به گونه ای بود که باید ساعت 6 عصر می خوابیدیم و 3
صبح بلند می شدیم .
شب اول همه ما خیلی خسته بودیم و به همین دلیل خوابیدن زود هنگام
هیچ مشکلی برایمون نداشت. اوه ، نکته ای رو یادم رفت بگم. وقتی که
سایوز در مدار قرار گرفت و به طرف ایستگاه بین المللی حرکت می کرد
در تمام مدت ما در حال گردش به دور محور سفینه بودیم . سفر به
ایستگاه حدود 48 ساعت طول کشید.
حالا می فهمم چرا در دوره تمرینات باید امتحان صندلی چرخون رو پشت
سر میگذاشتیم.
میشا به ما گفت که اگه کیسه خوابهامون رو از سقف کپسول اقامتمون
آویزون کنیم و سرمون رو در نزدیکی دریچه انتهایی اون قرار بدیم
راحت تر خواهیم بود چرا که به مرکز جرم نزدیک تر خواهیم بود و
احساس دوران کمتری خواهیم کرد.
خوب من هم به راهنمایی میشا عمل کردم و کیسه خوابم رو به صورت
وارونه آویزان کردم و در کیسه خودم خوابیدم . لوپز هم کیسه خود رو
از سمت دیگر سقف آویزان کرد و مشابه من در اون خوابید. میشا هم به
کپسول رفت و اونجا خوابید.
من دارم فکر می کنم که در آن موقع وضعیت ما درون کیسه خواب شبیه به
چه بوده و تنها چیزی که یادم میاد خفاشهاییه که از سقف غارها به
صورت سر و ته آویزان می شند. خوب ما هم اینجا تو غار کوچیک خودمون
بودیم و میون زمین و ایستگاه بین المللی فضایی شناور بودیم.
من میخواستم در سلامتی کامل باشم و به همین دلیل پیش ازاینکه
بخوابم یک قرص دیگه خوردم. این قرص ها در عین حال خواب آور هم
هستند و من فکر می کنم که می تونست کمک کنه تا زودتر به خواب برم.
من تونستم iPod خودم
رو توی کیسه خوابم ببرم ، هدفونهای خود رو زدم و درون کیسه خفاشی
خودم به خواب رفتم . من نمی دونستم بدنم چه واکنشی در برابر این
طرز خوابیدن بروز خواهد داد . شما با هیچ سطحی تماس ندارید و قبل
ازاون فکر می کردم این موضوع باید خیلی عجیب باشه اما من این طرز
خوابیدن رو دوست داشتم و در واقع باعث ارامش من می شد. مثل این
بود که روی سطح یک دریاچه شناورم.
همه چیز خیلی خوب بود. صبح روز بعد وقتی که بیدار شدم خیلی هیجان
زده بودم . به سرعت از کیسه خوابم بیرون اومدم و د رحالیکه سرم به
سمت قسمت فرود فضا پیما بود مشغول شنا در اطراف شدم . به محض اینکه
متوقف شدم متوجه شدم که این کارم ایده خوبی نبوده چرا که انگار
تمام محتویات بدن و معده م به رقص دراومده بودند ...
من ایستادم و سعی کردم تا حرکاتم رو به حداقل برسونم. از آن لحظه
به بعد بیشتر شبیه یک مومیایی بودم . فقظ حرکات خیلی نرم و کوچبکی
انجام می دادم و حتی همین حرکات هم باعث می شد تا احساس ناراحتی
کنم.
غیر از این ،من به دو عارضه دیگه فضا زدگی هم دچار شده بودم .
اولین اونها دردی در قسمت کمر بود . این موضوع به این دلیله که کمر
شما تحت فشار قرار نمی گیره و جریان مواد بین مهره ها باعث می شه
که شما قدتتون بلندتر بشه. البته من از اینکه قدم بلند بشه خوشحال
بودم اما درد ش چندان خوش آیند نبود.
عارضه دوم هجوم خون به مغز بود به دلیل اینکه در شرایط بی وزنی
گرانشی وجود نداره که کمک کند تا خونی که قلب شما آن رو پمپاژ می
کنه به سمت پاهای شما حرکت کنه ،این خون در قسمت سر انباشته می شه
و شما دچار سر درد می شید . این احساس شبیه به حالتیه که برای مدتی
طولانی پشتک بزنید و روی سر خود بایستید.
به این ترتیب من اونجا با سردرد بسیار زیاد و درد آزار دهنده ای در
ناحیه کمر و همینطور حالت تهوع مواجه شدم . و با خودم می گفتم این
شروع خوبی نیست – و نکنه که در تمام مدت سفر با این حالت مواجه
باشم . بعد از اینکه چند بار دچار تهوع شدم تصمیم گرفتم از دارو
استفاده کنم.
در بسته جراحی داخل سفینه آمپول هایی برای حالت فضا زدگی وجود داره
که در شرایط اضطراری باید به کار گرفته بشه و به نظر می رسید که
واقعا به اون احتیاج دارم. بنابراین از مایک و میشا خواستم که این
دارو را به من تزریق کنند. آنها بر مبنای دستورات و راهنماییهایی
که به اونها ارایه شده بود مشورت کردند و تصمیم گرفتند نصف دوز
دارو رو به من تزریق کنند. مایک سرنگ رو آماده کرد و میشا هم اون
را تزریق کرد. هر دو اونها خیلی نگران من بودند و می خواستند برای
اینکه من زودتر خوب شم کاری انجام بدن. من از اینکه اولین روز
پرواز آنها با سایوز رو خراب می کردم احساس خیلی بدی داشتم.
از زمان تزریق دارو تا زمانی که به خواب برم خیلی طول نکشید . میشا
کیسه خواب منو برام اماده کرد. این بار از من خواستند که در فضایی
کوچیکتر بخوابم برای همین در شرایطی مثل یک جنین قرار گرفتم و دست
و پام رو جمع کردم . به نظر می رسید این شرایط کمک کنه تادرد کمر
من تا حد زیادی بهبود پیدا کنه. در نهایت میشا پیشنهاد کرد تا من
سرم رو به یکی از بسته های محموله هایی که حمل می کردیم فشار بدم
تا به کاهش سردردم کمک کنه. من در کیسه خوابم چرخیدم تا سرم در
وضعیت مقابل بسته ها قرار بگیره و اکثر روز رو خوابیدم. گاهی
چشمام رو باز می کردم و میشا و مایک رو می دیدم که اطراف من در حال
حرکت بودند آنها چندین بار از من خواستند تا چیزی بخورم یا اگر
چیزی می خوام به اونها بگم. همینطور نبض مرا بررسی میکردند تا
مطمئن باشند وضعیت من بدتر نمی شه.
به هر حال دومین صبح در حالی بیدار شدم که حالم کمی بهتر شده بود
اما هنوز اون قدر خوب نشده بودم که بتونم چیزی بخورم یا به اطراف
حرکت کنم. به همین دلیل تصمیم گرفتم یک تزریق دیگه انجام بدم. و
این بار میشا و مایک با مشورت و همفکری پزشک پرواز یک دوز کامل
دارو رو به من تزریق کردند.
من واقعا از خودم ناامید شده بودم .... من همیشه آرزو داشتم که در
فضا باشم و حالا که اینجام حالم اینقدر بد بود که حتی نمی توانستم
از پنجره ، بیرون رو نگاه کنم . به خودم گفتم این چرندیات رو بس کن
... تو قوی تر از این حرفها هستی ، خودت رو جمع و جور کن . همه
اینها در ذهن تویه و می تونی اون رو متوقف کنی ...
من واقعا برای رسیدن به ایستگاه بی حوصله شده بودم. بعضی وقتها فکر
می کردم با ورود به ایستگاه وضعم بهتر خواهد شد اما همه به من گفته
بودند وقتی که برای بار اول وارد ایستگاه میشی احساس بدی خواهی
داشت چرا که از یک محیط کوچیک به محیطی بزرگتر وارد میشی.
این موضوع برام مهم نبود و فقط می خواستم از محفظه خفاش مانندم
خارج بشم و به محوطه ای روشنتر و بزرگتر وارد شم. میشا به من گفت
باید لباسم را برای ورود به ایستگاه به تن کنم . به همین جهت
بلافاصله بعد از اینکه تزریقم رو انجام دادم انها کمکم کردند تا
لباس فضاییم رو تنم کنم و در صندلی خودم محکم بشم.
عملیات الحاق مدت طولانی طول کشید . بعد از الحاق آزمایش نشت
دریچه های الحاقی انجام شد تا از اینکه هیچ نشتی وجود نداره مطمئن
بشیم. این کار معمولا نزدیک به 2 ساعت طول می کشه در حالیکه مایک و
میشا درگیر تدارک عملیات الحاق بودند من هم چرت می زدم .
من وقتی که به ایستگاه نزدیک میشدیم بیدار شدم و شاهد این بودم که
چطور سانتیمتر به سانتیمتر به ایستگاه نزدیک می شیم . هر اینچی که
به ایستگاه نزدیکتر می شدیم من هم بهتر می شدم تا اینکه سرانجام
کاملا به ایستگاه متصل شدیم.
بعد از مدتی تصمیم گرفتم از جای خودم بلند شم و لباس فضاییم رو در
بیارم . می دونستم که هنگام ورود ما به ایستگاه دوربینها اونجا
هستند و من نباید شبیه به یک سگ مریض به نظر بیام. زمانی که لباسم
رو درآوردم احساس بسیار بهتری پیدا کردم . حتی گرسنم شد و کمی
شیرینی خوردم.
زمان به آهستگی سپری می شد اما سرانجام وقت اون رسید و ما برای باز
کردن دریچه آماده شدیم مایک و میشا به من گفتند نزدیکتر بیام و نفس
عمیقی بکشم چرا که برای اولین بار رایحه فضا رو احساس خواهم کرد.
آنها می گفتند که این بویی کاملا استثناییه. به محض اینکه آنها
دریچه کپسول سایوز رو باز کردند من بوی فضا رو استشمام کردم
...خیلی غریب و عجیب بود. چیزی شبیه نوعی شیرینی بادامی . من به
اونها گفتم این بو شبیه بوی پخت و پزه. هر دو اونها با تعجب به من
نگاه کردند و با هم پرسیدند پخت و پز؟
من پاسخ دادم: بله .... شبیه چیزی که روی حرارات قرار داره ... نمی
دونم چطور توضیح بدم
در این موقع جف و پاشا آماده بودند تا دریچه دیگر متصل به ایستگاه
رو باز کنند و ورود ما به ایستگاه رو خوش آمد بگویند. ... به محض
اینکه قدم در ایستگاه فضایی گذاشتم مثل این بود که وارد خانه ام
شده ام ..من 100% خوب شدم و به زحمت می تونستم جلوی خنده خودم رو
بگیرم ... غیر قابل باور بود.. من این رو به حساب سرنوشت می گذارم
... سرانجام در خونه بودم و بقیه ماجرارا احتمالا شما از طریق NASA
TV دیدید.
وبلاگ انوشه انصاری