بگذارید آنچنان که قبلا هم
گفتم بحث را ابتدا از محور اصلی جامعه یعنی افراد جامعه
شروع کنیم و بگذاریم ذهنمان روی آن دسته از مشخصه ها معطوف
شود که ماهیتا اختلاف بین انسان سنتی و مدرن را باعث می
شوند و به منظور درک تفاوت های این دو گروه ناچار هستیم
اندکی به تاریخ نقب بزنیم و ذهن خود را به بررسی جریان سنت
و مدرن در تفکرات و رفتارهای انسان ها و نسل ها و عوارض
ناشی از هر کدام معطوف کنیم که برای خوانندگان ملموس تر
است. هم در آنجاست که شاید متوجه شویم در درونمان چه
چیزهایی تا عمق وجود سنتی است و با این همه فریاد " زنده
باد مدرن " مان گوش فلک را کر کرده است. بعدها � نمی دانم
کی � سنت و مدرن را نیز در فلسفه و جامعه مورد دقت بیشتر
قرار خواهیم داد و این مهم باز می گردد به رویکرد و اشتیاق
دوستان در اشتراک نظراتشان و تکمیل مبحث توسط مشارکت
دوستان گرامی.
آن طور که می توان از تاریخ
برداشت کرد نطفه های مدرنیته از اولین " چرا " ی جدی ای
شروع شد که در مقابل رفتارهای غیر آگاهانه ابراز شد و عجیب
نیست اگر بگوئیم این اولین " چرا " به رفتارهای سنتی مذهبی
در عصر کلاسیک بود و باز هم نباید برای شنونده چندان عجیب
باشد که بگوئیم این اولین چرا از طرف دیگر مذهبیون و حتی
معتقدین دو آتشه کلیسا اعلان شده که بسیاری پشت سرشان نماز
می خوانده اند!!. حکایت گالیله و گردی زمین، داستان
جوردانو برونو و بسیاری حکایت های دیگر که بیشتر آنها منجر
به محاکمه و محکوم شدن آنها یا افرادی دیگر شد و ای بسا
آنهایی که در آتش سوزانده شدند یا به زندان های مخوف سپرده
شدند از جمله داستان افرادی هستند که چراهای آن زمان را
ابراز کرده اند و عکس العمل سنت حاکم را در مقابل آن توصیف
می کنند.
هم اینجا بگویم که می توان
شعار جدایی دین از سیاست را به دلیل این تجربه تلخ تاریخی
دانست و هراس از این واقعیت که اگر مذهب � به عنوان یک نوع
تفکر شخصی و درونی که می تواند با احکامی بر جمعی معتقد
اثر بگذارد و آنها را به واکنش هایی غیر قابل پیش بینی
وادارد � حاکم شود باز همان آش و همان کاسه دوران تاریک
کلیسا و تفتیش عقاید خواهد بود، این گروه را به وادی
سکولار انداخته است.
از زمانی که این اولین سئوال
ها مطرح شد تا آن زمان که اولین رشحات مدرنیته به معنای
افرادی که بدنبال پاسخ هایی برای پرسش های اساسی خود که
عمدتا حول محورهای فلسفی و اجتماعی دور می زدند، بودند
صدها سال گذشت. شاید حدود قرن شانزدهم را بتوان به عنوان
آغاز روشنگری در اروپا پذیرفت اگر چه نمی توان به دقت چنین
تاریخ هایی را رقم زد. در آن هنگام اومانیسم به مثابه هویت
یابی مفاهیم و حقوق فردی در جامعه در حال شکل گرفتن بود و
می رفت تا به عنوان نهضتی اجتماعی حرف های خود را به گوش
جهانیان برساند. ولی آنچه اومانیسم می گفت چیزی نبود جز سر
پیچی از تقلید کورکورانه سنت های پیشین! همان چیزی که هم
اکنون نیاز اصلی جامعه ما است.
بررسی انسان به مثابه یک
حیوان، این امتیاز را داشت تا به نیازهای اصلی و پایه ای
فیزیک و فیزیولوژی این توده زنده متحرک پی ببرد و بر اساس
آن مانیفست حقوق انسانی را تدوین کند. در این نوع نگاه به
انسان، او موجودی روحانی و الهی نبود که از بهشت به زمین
پرتاب شده باشد و نتیجتا باید بوسیله دوری از مادیات و
تهذیب خود را برای صعود به مامن خود آماده کند، بلکه
موجودی کاملا زمینی و حتی در ردیف دیگر حیوانات در نظر
گرفته می شد و به همان ترتیب هم به نیازهای به عنوان یک
حیوان پرداخته می شد و این همان سرپیچی از سنت های کهنه
کلیسایی محسوب میشد. همان سنتی که اینک به دلیل در دست
داشتن قدرت و حکومت توامان و اقتصاد جامعه خود را به عنوان
تنها مالک کلیه اموال مادی و معنوی افراد جامعه با اقتدار
تمام شناسانده بود.
قسمت سوم
پیش از همه تحولات فکری در خود
کلیسا و دقیقا در اوج اقتدار آن، همان زمان که لاجرم فساد نیز
در دربار آن مقدسین بیداد میکرد، نطفه های اصلاحات در دل آن
رشد کرد که به آن نهضت اخلاقی کلیسا نام دادند ( قرن یازدهم ).
بخشی از این اصلاحات به دخالت کلیسا در امور دنیوی باز می گشت
که کلیسای مقتدر و فربه آن زمان را خوش نمی آمد.
تقریبا هم زمان با تحولات فکری،
و یا حتی زودتر از آن، تغییراتی هم در علوم و در نتیجه نگرش
انسان ها به جهان رخ داد و اینکه زمین گرد است و یا مرکز
کائنات نیست در همان زمان محل جنگ و جدل های بسیار بود که کم و
بیش از آنها با خبرید. همچنین تشریح بدن انسان که بوسیله
هنرمندان و در خفا صورت می گرفت تا آنچه را که می نگارند
نزدیکی بیشتری با واقعیت بیرونی داشته باشد سبب شد تا علم
تشریح و شناخت اعضا و جوارح انسان از تاریک خانه ممنوع بیرون
آید و کم کم جای خود را در علوم انسانی باز کند. حکمت و فلسفه
هم که در اوایل قرن دوازدهم با عنوان مکتب فلسفه مدرسی قد علم
می کند باب بحث های فلسفی � البته در زمینه های کاملا مذهبی �
را می گشاید که خود زمینه ای برای تولد فیلسوفان بزرگ آینده می
شود.
دیری نگذشت که مبارزات این افراد
گسترش یافت و دورانی را پی نهاد که ما اکنون آن را به نام "
عصر نوزائی " می شناسیم ( حوالی قرن چهاردهم ). عصر نوزایی یا
همان رنسانس که همه تقریبا متفق القولند که آغاز آن در ایتالیا
بوده نحله ای از تفکر مسیحی است که به نوعی سعی می کند با
انسان زمینی آشتی کند. این دوران مقارن است با اوج شکوفائی هنر
در آن کشور که ناشی از باز کردن درب های فرار از سانسور
کلیسائی بود. نام های آشنائی چون دوناتللو، میکل آنژ، رافائل
که هر یک به سهم خود تحولات شگرفی را در جهان نقاشی و معماری و
مجسمه سازی باعث شده اند و صد البته چلچراغ آن دوران که به
واقع سهمی بزرگی از رشد علم و هنر به تنهایی بر شانه های او
استوار است یعنی داوینچی باعث رشدی ناگهانی در نگرش به طبیعت و
انسان شدند. هم در این دوران بود که پرسپکتیو به عنوان یک علم
� علم مناظر و مرایا � قد علم کرد و انسان را از دو بعد به سه
بعد کشاند.
هم در اینجا نباید تاثیر فرهنگ و
فلسفه اسلام را در بازتر شدن این فضا فراموش کنیم. مسلمانان
خصوصا اعراب که پس از گذشت حدود پانصد سال از جنگهای صدر اسلام
اینک حکومت رو به افول خلفای عباسی را تجربه می کردند، به دلیل
فقدان امکانات کشاورزی بیشتر به تجارت روی آورده بودند و از
آنجا که دوران طلائی علوم و فلسفه خود را به عنوان پشتوانه خود
داشتند، در ترویج فرهنگ اسلام و رونق بحث های فلسفی و اخلاقی
در قلمرو کلیسا سهم خود را ادا می کردند و از این راه موجب
کمرنگ شدن سنت های خشک کلیسایی می شدند. در این بین شاید فلسفه
ابن رشد حتی بیش از آنچه در دنیای اسلام موجب اثر باشد، در
جهان مسیحیت تغییر ایجاد کرد( قرن دوازدهم ).
قسمت
چهارم
کمی پیش ازاعلام جدی این دست تفکرات
از جانب پترارک است که نهضت پروتستانیزم درابتدا با شعارمقابله با
فروش عفو و بخشش در کلیسای کاتولیک توسط مارتین لوترآلمانی اعلام
وجود کرده بود. اگر چه این مذهب نوپا در کل با اومانیسم معرفی شده
توسط پترارک و بعد از آن با آراسموس هلندی مخالف بود ولی در زمینه
بیزاری از فرهنگ قرون وسطی با یکدیگراشتراک مساعی داشتند وهر دو
براین نظر که باید به گذشته و خصوصا فرهنگ و فلسفه به جا مانده از
ان دوران به دیدی انتقادی نگاه کرد. همین اصل موجب شد تا پترارک
بجای پذیرش نظریات فلسفی و اجتماعی ارسطو به اعتقادات افلاطون
گرایش پیدا کند.
در حوالی قرن شانزدهم تفکراومانیسم
که حدود دو قرن درپشت دیوارهای تمدن ایتالیائی محصور مانده بود راه
خود را به کشورهای دیگر باز کرد و درابتدا به هلند و سپس دیگر
کشورهای اروپا نفوذ کرد. هم زمان با نفوذ این تفکر، رشد و
گسترش فرهنگ و هنر در تمامی اروپا جاری و ساری شد و اومانیست های
سایر کشورها مدعی شدند که زیبایی، ظرافت، فصاحت، بلاغت، هنر و
ادبیات در انحصار تمدن ایتالیایی نیست. نهضت اومانیستی، چنان که
پیشترهم اشاره شد، بر پایه انتقاد از فلسفه اسکولاستیکی قرون وسطی
رشد کرد و بر اساس طرد آن چه که تا آن زمان مقدس انگاشته می شد
نظرات خود را بیان می کرد.
شاید اولین بار که کلمه " رنسانس "
به عنوان دورانی از تاریخ با هویت و مشخصات ویژه استفاده شد مربوط
باشد به کتابی به همین نام که توسط ژول میشله نوشته شده است و تلاش
کرده است تا عناصراصلی و بسترهای پیدایش رنسانس را مورد تحليل و
بررسی قرار دهد. در قرن نوزدهم این بررسی ها اوج گرفت و سعی شد
درهمه زمینه ها علل پیدایش رنسانس در جامعه آرام وسطی تجزیه و
تحلیل گردد. ژول میشله معتقد بود که اولین پایه گذاران تفکر
رنسانسی در قرون وسطی افرادی چون مارتین لوتر و جان کالون در مباحث
اخلاقی و انسانی و هنرمندانی از قبیل برنولچی و داوینچی که مبانی
آشتی هنر و عقل را پی ریختند بودند.
قسمت پنجم
ولی آنچه که تفکر روشنگری را در
بنیان خود دچار تحول جدی کرد، تغییر دیدگاههایی بود که در فلسفه و
جهان بینی پیدا شد و آنچنان شالوده های جهان بینی دوران ما بعد خود
را متحول کرد که هنوز بسیاری از متفکران بر این باورند که بنیان
گذار تفکر نوین از همان دوران سرچشمه می گیرد. در این میان از نام
دو نفر نمی توان بسادگی گذشت. رنه دکارت ( قرن شانزده و هفده )
فیلسوف و ریاضی دان فرانسوی که با شک کردن به همه چیز و دور ریختن
تمامی اطلاعات بدون پایه سعی کرد به بدیهیاتی دست یابد تا بر آنها
شالوده آگاهی های خود پایه ریزد و اینکه تا چه حد موفق بوده و نظر
دیگر فلاسفه هم عصر یا متاخر آن چه بوده است بماند. اما همین نکته
که شک به آنچه قرن ها بدیهی بوده است و نقد اصول تغییر ناپذیر
گذشته چیزی است که نباید بسادگی از آن گذشت چرا که اساس مدرنیته را
در خود نهفته دارد. دیگری فرانسیس بیکن ( قرن شانزدهم ) ایتالیایی
است که با تئوری جدایی فلسفه از الهیات اولین مبانی نظری تفکیک
شئونات مذهب از علم و فلسفه را بنیان نهاد. او معتقد بود که فلسفه
باید کاملا متکی بر عقل باشد و آنجا که احکام دینی در نظر عقل محض
کاملا نامعقول نماید، هم آنجاست که ایمان در حد اعلی آن به پیروزی
رسیده است. او قائل به فلسفه عملی بود و بر این اعتقاد بود که بشر
توسط اکتشافات و اختراعات خود می تواند و باید بر نیروهای طبیعت
غالب شود.
در اینجا نکته ای حائز اهمیت است و
آن نشو و نمای اولین تفکیک ها در مباحث نظری است. تا پیش از آن همه
موضوعات نظری به هر شکل در دل مکاتب مذهبی رشد می کرد و تعلیم داده
می شد. حتی علم نیز از این قاعده مستثنی نبود به این معنا که مدارس
عهد وسطی و حتی تا حوالی قرن چهاردهم همه چیز را در کنار درس اصلی
یعنی مباحث و مسائل مذهبی تعلیم می دادند و به همین دلیل هر آنچه
در این مکاتب آموزش داده می شد ناخودآگاه از فیلتز انگیزیسیون می
گذشت تا ناگهان کلام کفر آلود شایع نشود. اینک اما در نظریه بیکن
ماجرا فرق کرده است، او تفکیک مذهب را از علم و فلسفه خواستار شده
و تا آنجا پیش می رود که بجز استدلال در مورد وجود خدا مابقی را به
کشف و شهود که کاملا غیر علمی و غیر منطقی هستند می سپارد. انصافا
باید اقرار کرد که این نظریه ریشه های خوبی را برای نظریه
سکولاریسم گسترانده است!. او همچنین از جمله فلاسفه ای بود که
مجددا استقرا را در برابر قیاس احیا کرد و پنج عادت فکری را بر
شمرد و همگان را از آنها زنهار داد. با توجه به اهمیت این پنج
موضوع اجازه می خواهم و آنها را از کتاب " تاریخ فلسفه غرب "
مستقیما بازگو می کنم.
بیکن این عادات ناپسند فکری را به
نام " بت " نامید و معتقد بود که آنها مردم را به اشتباه می
اندازند. " بت های قبیله ای " ، آن عادت هایی است که فطری بشر است؛
از آن جمله خصوصا این عادت را ذکر می کند که بشر از پدیده های
طبیعی نظمی بیش از آنچه واقعا در آنها موجود است انتظار دارد. " بت
های غار " سبق ذهن های شخصی است که وجه مشخص شخص محقق است. " بت
های بازاری " مربوطند به جبر کلمات و دشواری مصون داشتن ذهن از
تاثیر آنها. " بت های تئاتر " آنایی هستند که به طرز تفکرهای مقبول
و مرسوم مربوط می شوند و از این جمله به طبع ارسطو و مدرسیان برای
بیکن بیش از همه قابل ذکرند. و دست آخر از " بت های مکاتب " نام می
برد، که عبارتند از این گمان که فلان قانون کور ( مثلا قیاس به
تعبیر وی ) می تواند جای قضاوت را بگیرد.
از نوشته بالا میتوان دریافت که این
نظریات چقدر می تواند در شکل گیری ایده های جدید موثر باشد. بعد ها
موضوعاتی بنام آفات شناخت و پس از آن شناخت علمی مورد بحث و بررسی
محققان و فلاسفه قرار گرفت که شاید از گفته های بالا بی تاثیر
نبوده اند.
قسمت ششم
و اما در علم در اواخر قرن پانزدهم و
اوایل قرن شانزدهم، کپرنیک کشیش که در تمامیت اعتقاد و ایمانش محلی
از تردید نبود نظریه گردش سیارات بدور خورشید را در کتاب " در گردش
افلاک " ( 1543 ) انتشار داد که ناخدا خواسته در بطن خود بر نظریه
حاکم کلیسایی مبنی بر مرکزیت زمین برای همه کائنات خط بطلان کشید و
زمین � به عنوان محل سلطنت مسیح � را از مقام شامخ خود پائین کشید
و در حد یکی از صدها هزار نقطه نورانی در شب های آسمان تنزل داد.
از سوی دیگر آنچه در کپرنیک بیشتر دارای اهمیت است روشی است که در
رسیدن به نتیجه یک نظریه انجام می داد. او از طریق آزمایش و خطا و
اندوختن تجربیات آنها به نتایج علمی دست یافت، آنچه که اکنون نیز
به عنوان " روش علمی " شناخته و آموزش داده می شود. پیشتر روش
رسیدن به نتایج علمی کشف و شهود بوده و به تعبیری بیشتر از طریق
فلسفه بافی و استقراء و قیاس به نتیجه می رسیدند و نه از طریق
آزمون و خطا. با دستیابی و شیوع همین نکته ساده تاریخ علوم جهان
دستخوش تحولی آنچنان شد که انقلاب علمی قرن هفده و هجدهم مرهون کشف
چنین روشی بوده است. در وصف شرایط اعلام نظریه کپرنیک همین کافی
است که بگوییم هم کلیسای کاتولیک و هم کلیسای پروتستان بر علیه او
شوریدند و بعد از آن در اواخر قرن شانزدهم تیکو براهه ( 1546-1601
) با نیم رجعتی به نظریه کلیسایی، خورشید و ماه را به دور زمین
گرداند و ستارگان را به دور خورشید!
ولی تیکو براهه نیز به نوبه خود اثری
مثبت در تغییر روش علمی داشت و آن به دلیل روش مشاهده و رصد گیری
ستارگان است. او ساليان سال اوضاع ستارگان را ثبت کرد و نمایشی از
صبر و دقت علمی را نشان داد. کپلر ( 1571-1630 ) نیز که شاگرد او
بود و از مشاهدات وی استفاده های بسیار کرد توانست کشف سه قانون
حرکت سیارات را از روی آن مشاهدات به نام خود ثبت کند. یکی از سه
قانون گردش سیارات حرکت با سرعت متغیر آنها بود که سبب حیرت عالمان
سنتی می شد، چرا که از نظر آنها سیر گاه خرامان و گاه شتابان
سیارات با وقار و متانت آنها مغایرت داشت! دیگر قانون حرکت سیارات
آنها را بر مدار بیضی حرکت می داد که منطق کلاسیک آن را بر نمی
تابید چرا که زیبایی شناسی کلاسیک در حرکت اجرام آن را دایروی می
پنداشت و نمی پذیرفت که افلاک در یک شکل غیر منطبق بر زیباشناسی
حرکت کنند. این ماجراها که هر یک سالها مصروف قبول و جا افتادن آن
در میان مذهبیون و عامه شد نمونه هایی بودند از آنچه که بر نظریه
های نوین در زمان خود گذشت. ولی به هر حال رشد و شکوفایی نظریه های
نوین علمی که از همین دوران آغاز شد، راه خود را در میان ناملایمات
و مقاومت های حکومت باز کرد و به نهضت شکوفایی علمی منجر شد که اگر
چه در قرن پانرده و شانزدهم آغاز شد ولی تا اواسط قرن هفدهم خود را
به تمامی نمایش نداد.
پس از این دو تن � کپرنیک و کپلر �
که در نجوم تحولات را آغاز کردند، گالیله ( 1564-1642 ) مسئولیت
انتقال تاریخی از نجوم به فیزیک را به عهده گرفت تا موثر ترین
نظریه علمی و بزرگ ترین نابغه عصر شکوفایی دوران علم پا به عرصه
وجود بگذارد. او کسی نیست بجز ایزاک نیوتن ( 1642-1727 ) که
نظریاتش در فیزیک، نجوم و ریاضیات تاثیری انکار ناپذیر بر کلیه
نظریات و دیدگاه های علمی و فلسفی در دوران خود و بعد از آن بود.
ولی گالیله از جاذبه مطرح شده در قانون سوم کپلر جاذبه و شتاب را
استنتاج کرد که از یک سو به حرکت غیر دایروی و سرعت نایکنواخت
اجرام سماوی باز می گشت و از سوی دیگر به چند و چون سقوط اجسام در
زمین ارتباط داشت. یک طرف نجوم و طرف دیگر قوانین فیزیک. تعریف "
شتاب یعنی تغییر سرعت در مقدار و یا جهت " شیرازه نظریه گالیله بود
که به نظر متاخرین در این باب متفاوت بود. نظریه قدما می گفت که
حرکت طبیعی اجسام سماوی دایره است و حرکت اجسام زمینی خط مستقیم و
اگر جسم زمینی را به حال خود بگذاریم کم کم خواهد ایستاد. گالیله
اما می گفت که هر جسمی فارغ از سماوی یا زمینی اگر نیروی خارجی بر
آن اعمال نشود در حرکت مستقیم خود با سرعت ثابت ادامه خواهد داد و
نیروی اعمالی می تواند در راستا و یا در سرعت آن جسم تغییر حاصل
کند که در هر دو صورت شتاب نامیده می شود. همچنین او قانون شتاب را
کشف کرد و آن مثال معروف سقوط پر و گلوله در خلاء در اثبات همین
موضوع است. او در این مورد دست به یک تصور علمی زد و فرض کرد که
اگر بتوان ستونی بدون هوا ایجاد کرد این دو جسم در یک زمان و با یک
سرعت به زمین خواهند رسید. این امر محقق نشد مگر زمانی که در تاریخ
1654 ماشین تخلیه هوا اختراع شد و صحت نظر گالیله تائید شد. در
همان زمان این امکان نیز به وجود آمد تا شتاب جاذبه زمین اندازه
گیری شود. او قوانین حرکت پرتابی را که اکنون به عنوان یک مسئله
کلاسیک در دبیرستان ها تدریس می شود را نیز کشف کرد.
قسمت هفتم
حتما بیاد دارید که گالیله -اگر
نه اولین- ولی از جمله اولین کسانی بود که استفاده از تلسکوپ
را به معنای واقعی عملیاتی کرد و با آن نتایجی گرفت که کلیسا
را چندان خوش نیامد و موجب محاکمه او شد. او چرخش زمین را
اعلام کرد و نشان داد که تعداد سیارات منظومه شمسی هفت نیست.
فرموش نکنیم که عدد هفت به مراتب بیش از اعتقادات ما، در
مسیحیت مقدس است و همین امر به نوعی به سخره گرفتن مقدسات آن
دوران محسوب می شد. برتراند راسل در مورد محاکمه گالیله و پس
از آن چنین می گوید: " تفتیش عقاید توانست که حیات علم را در
ایتالیا پایان دهد، و از آن پس تا قرن ها علم در آن سرزمین
احیا نشد؛ اما نتوانست مانع مردم در قبول نظریه مرکزیت خورشید
شود و با حماقت خود صدمات سنگینی به کلیسا زد. اما خوشبختانه
کشورهای پروتستانی نیز وجود داشتند و در آن کشورها روحانیان هر
اندازه هم مایل و مشتاق بودند که علم را از پیشرفت باز دارند،
باز نمی توانستند زمام دولت را بدست بگیرند..." و این از برکات
کارهای مارتین لوتر بود.
حضور نیوتن ( 1642-1727 ) و قوانین
سه گانه مکانیک کلاسیک او - که الحق به تمامی مدیون گالیله است � و
قانون جاذبه عمومی او در واقع تیر خلاصی بود که به نگاه سنتی زمین
به عنوان مرکز همه کائنات زده شد و معلوم شد که زمین هم چون همه
اجرام قابل رویت و غیر قابل رویت تابع قوانین کاملا ثابت و خشک
مکانیک است و با فرمولهای ریاضی قابل محاسبه و پیش بینی است. این
بود حاصل صدها سال مبارزه دانشمندان برای اثبات علمی مطالبی که
اکنون به عنوان بدیهیات مطرح می شود. جنگی تمام عیار که توسط
ژنرالی تمام ستاره چون نیوتن خاتمه یافت، اما هر جنگ و پیروزئی در
خود یک دیکتاتوری را پرورش می دهد : " پیروزی نیوتن چنان کامل و
قطعی بود که بیم آن می رفت که نیوتن ارسطوی ثانی شود و بصورت مانعی
بزرگ و دست نیافتنی در برابر پیشرفت در آید. در انگلستان یک قرن از
مرگ او گذشت تا مردم توانستند خود را آن اندازه از زیر سلطه اش بدر
آورند که بتوانند در زمینه هایی که مورد بحث و تحقیق او قرار گرفته
بود، دست به کارهای تازه بزنند."
درهمین دوران بود که با اهمیت یافتن
اندازه گیری، ابزارهای سنجش نیز رشد کردند. میکروسکوپ (1590 )؛
تلسکوپ ( 1608 ) توسط لیپراشی؛ دماسنج توسط گالیله ( احتمالا )؛
هواسنج توسط توریچلی شاگرد گالیله؛ ماشین تخلیه هوا ( قرن هفدهم )
توسط گریک؛ و تکمیل ساعت به عنوان ابزار سنجش زمان درهمین دوران
ساخته و شناخته شد. بجزعلوم نجوم و مکانیک درعلوم دیگر نیز وضع
چندان بدتر نبود و درهمان عصر کشفیات زیادی به ثبت رسید که همگی
ناخودآگاه در فروپاشی امپراطوری کلیسا اثرات انکار ناپذیری داشت که
از آن میان می توان کشف مغناطیس؛ کشف اسپرماتوزوئید و شناسایی
قانون بویل در مورد ارتباط فشار، حجم و دمای گازها اشاره کرد.
ولی آن چه از همه بیشتر در مبانی
نظری علوم و حکمت مدرنیته موثر واقع شد مسلما تحولاتی بود که در
نگرش های فلسفی در این دوران ایجاد شد که البته از انقلاب های فنی
و زیست شناسی تاثیرات بسزایی کسب کرده بود. شاهد این مدعا رنه
دکارت ( 1596-1650 ) است که به حق واضع فلسفه جدید نام گرفته است.
او که یک ریاضی دان و هندسه شناس بود - هندسه تحلیلی از اختراعات
اوست و فرموش نکنیم که مختصات دکارتی، همان دو محور عمود بر هم،
پایه اندازه گیری و شناسایی اجسام است - و با مسائل مکانیک دوره
خودش هم آشنائی کافی داشت و گاهی هم سعی کرد در زیست شناسی و طب
دست ببرد، در مجموع زندگی طولانی نداشت. او را بیشتر به شک معروفش
می شناسند " من فکر می کنم پس هستم " ولی این تنها محصول ذهن فلسفی
او نبود که پایه ای بود تا مبحث شناخت دنیای خارج از انسان بررسی و
نقد شود. به همین ترتیب " شناخت شناسی " و بررسی حوزه توانائی های
انسان در رسیدن به واقعیت جهان خارج نیز ازهمین جمله استنتاج شد
قسمت هشتم
دکارت که درس خوانده مکتب یسوعی
" لافلش " است از همان کودکی پس از آنکه بر همگان مشخص شد به
دلیل ضعف جسمانی ناشی از سرایت سل هنگام تولد قادر به برخاستن
صبح زود نیست، به وی اجازه دادند تا کمی دیرتر در کلاس های صبح
شرکت کند و این فرصت مغتنمی بود برای کودک اهل مطالعه تا کتاب
ها را یکی پس از دیگری تمام کند و همان ها در بزرگسالی پشتوانه
مناسبی برای ارائه نظریاتش در کتاب های مختلف شد. کتاب های مهم
او " اصول فلسفه " که در آن نظریات علمی خود را منتشر کرد (
1644 )؛ " مقالات فلسفی " در باره عدسی ها و هندسه (1637 )؛ و
کتاب های " گفتار در روش " ( 1637 ) و " تفکرات " ( 1642 ) که
در آنها پایه فلسفه خود را براساس شک می ریزد. در این دو کتاب
ابتدا به دنبال زمینه ای مطمئن برای پایه ریزی اصول شناخت می
گردد و به همین منظور به هر آنچه می تواند شک کند می پردازد "
و چون پیش بینی می کند که این جریان مدتی بطول خواهد کشید، عزم
می کند که در این مدت رفتار خود را مطابق قواعدی که مورد قبول
عموم است تنظیم کند. این کار باعث می شود تا عواقب محتمل
تشکیکات او در عمل مانع عمل ذهنش نباشد. "
او در رساله معروف به گفتار در روش،
دكارت نخستين اصلی را اعلام داشت كه به تنهايی كافی بود همه
طرفداران اصول ديرين را به دشمنی با او برانگيزد; خصوصا آنكه رساله
مذكور به زبان ساده فرانسوی نوشته شده بود، و همه كس ميتوانست آن
را درك كند. دكارت در اين رساله چنين نوشته است كه ميخواهد همه
اصول را رد كند، همه مراجع، مخصوصا ارسطو، را كنار بگذارد، و همه
چيز را مورد ترديد قرار دهد. همچنين ميگويد: "علت عمده خطاهای ما
در پيشداوريهای زمان كودكی ماست... اصولی كه من در جوانی آنها را
پذيرفتم، بی آنكه درباره حقيقت آنها تحقيق كرده باشم." اما اگر همه
چيز را مورد ترديد قرار ميداد، از كجا ميتوانست شروع كند. او در
ابتدا از حواس خود شروع می کند " آیا میتوانم شک کنم که در اینجا
کنار آتش نشسته ام و یک قبا به تن دارم؟ آری، زیرا که گاهی خواب
دیده ام که اینجا نشسته ام، و حال آنکه در واقع برهنه در رختخواب
بوده ام. بعلاوه دیوانگان گاه دچار توهماتی می شوند، پس ممکن است
من هم دچار چنین وضعی باشم."
او سپس به عنصر رویا می پردازد که
تصویر اشیائ واقعی هستند که می تواند دخل و تصرف هایی در آنها صورت
گرفته باشد " ممکن است اسب بال داری در خواب ببینید، اما این خواب
را فقط سبب می بینید که اسب و بال را جداگانه دیده اید " و نتیجه
می گیرد که طبیعت متجسم بطور کلی، که شامل موضوعاتی از قبیل امتداد
و قدر و عدد می شود، کمتر از اعتقاد به اشیاء جزئی می تواند مورد
تردید واقع شود. پس حساب و هندسه حتی در مورد اشیاء جزئی سر و کار
ندارند، از فیزیک و نجوم متیقین ترند. و سپس به این نتیجه می رسد
که در حساب و هندسه هم می توان شک کرد " شاید هر وقت من می خواهم
اضلاع مربع را بشمارم، یا دو را با سه جمع کنم، خدا باعث می شود که
اشتباه کنم." و پس از یک استنتاج طولانی در مورد ناصواب بودن چنین
نامهربانی به خداوند بدنبال دستاویز دیگری برای شک کردن می گردد: "
اما یک چیز باقی می ماند که نمی توانم در آن شک کنم، و آن اینکه
اگر من وجود نمی داشتم، هیچ شیطانی هر چند زیرک، نمی توانست من را
بفریبد. ممکن است من بدن نداشته باشم و این بدن وهمی بیش نباشد؛
اما اندیشه غیر از این است."
و چنین بود که هسته اصلی نظریه دکارت
متولد شد " می اندیشم، پس هستم ". او با این نظریه روح را بر ماده
ارجحیت داد و مهم تر از آن " ذهن من " را از دیگر اذهان قابل اتکاء
تر دانست. هم بر این اصل آنچه که به عنوان دیگر نتیجه فلسفه دکارتی
قابل بررسی است آن است که " ماده، اگر هم در خارج از ذهن من موجود
باشد و قابل شناخت هم باشد، علم بر آن از راه استنباط از آنچه از
ذهن معلوم است حاصل می شود.". دکارت پس از آن به پایه ریزی فلسفه
خود بر اساس شالوده اصلی منطق خود می پردازد و ابتدا " من " را از
" ذهن من " نتیجه می گیرد و سپس به این قاعده کلی می رسد که: " هر
چیزی که با وضوح بسیار و تمایز بسیار به تصور ما در آید صحیح است.
" و البته خود اذعان می دارد که تصور کاملا واضح بسادگی قابل تشخیص
نیست و شک کردن را معیار اندیشیدن می شناسد و اندیشه ها را به سه
دسته تقسیم می کند : 1- آنهایی که فطری هستند؛ 2- آنهایی که خارجی
اند و از بیرون می آیند؛ 3- آنهایی که من اختراع می کنم. اندیشه در
اصطلاح دکارت به مدرکات حسی اطلاق می شود
قسمت نهم
سخن در این ایستگاه به درازا کشید
ولی اگر کسی بخواهد نظریه نو و فلسفه نو را بشناسد نمی تواند از
این محشر عالم فلسفه بسادگی بگذرد. ببینید که تردید به اصولی که در
نظر عامه و حتی خواص و فرهیختگان تردید ناپذیر می نمود چگونه در
روش شناخت دکارت به بازی گرفته شد و فرو ریخت. این فرو ریختن و آن
روش تردید دست مایه بسیاری از فیلسوفان برای نتیجه گیری در نظریه
های فلسفی جدید شد. روش جديد دكارت در فلسفه اين بود كه مفاهيم
مركب را به اجزای تشكيل دهنده آنها تجزيه و تحليل ميكرد تا اينكه
عناصر ساده نشدنی به صورت تصوراتی ساده، روشن، و مشخص درمی آمدند،
و نشان ميداد كه چنين تصوراتی اساسی ممكن است از ادراك نخستين
موجودی كه فكر می كند ناشی شود يا بر آن متكی باشد. از اين تاريخ
تا سه قرن بعد، فيلسوفان از خود می پرسيدند كه آيا " جهان خارجی "
ممكن است غير از صورت يا مثال چيز ديگرِی باشد.
در تاریخ تمدن در باره عصر خرد؛ عصری
که دکارت در آن فلسفه خود را پی افکند؛ چنین می خوانیم: " به همان
نسبت كه افكار دكارت را دنبال می كنيم، می بينيم كه عصر خرد، كه
همچون كودكی است، خود را با وحشت از برابر خطرهای انديشه واپس
ميكشد، و می كوشد كه دوباره وارد زهدان گرم ایمان شود. عنوان رساله
( تفكرات ) به طرزی اطمینان بخش به این صورت در آمد: تفكرات رنه
دكارت در فلسفه اولی، كه در آن وجود خداوند و خلود روح ثابت شده
است. " او همچنین در زمینه فلسفه وجود نظرات قابل توجه و بدیعی را
ارائه می کند و بر این اعتقاد است که کل هستی مانند ماشینی است که
از قوانینی مشخص پیروی می کند. شاید چنین موضوعی برای ما که در قرن
بیست و یکم هستیم پیش فرضی مسلم و قطعی باشد ولی اگی بیاد بیاوریم
که در همان زمان گالیله در دادگاه تفتیش عقاید از ترس جان خود گردی
زمین و چرخش آن بدور خورشید را منکر شد، شاید ارزش جملات زیر را که
کمی هم محتاطانه نگاشته شده اند بهتر درک کنیم. او می گوید: " با
فرض اينكه خداوند ماده را آفريده و حركت را به آن ارزانی داشته
است، می توان گفت كه جهان براساس قوانين مكانيك و بدون دخالت عوامل
مختلف حركت می كند. در جهان بدون خلا حركت طبيعی ذرات مادی حركتی
مستدير خواهد بود و حالتی شبيه گردشار يا گرداب تشكيل ميدهد.
خورشيد، سيارات، و ستارگان ممكن است بر اثر جمع شدن ذرات در مراكز
اين گردشارها به وجود آمده باشند... اگر علم ما كامل بود، می
توانستيم نه تنها نجوم و فيزيك و شيمی، بلكه همه عمليات حيات را،
به استثنای خود خرد، به صورت قوانين مكانيكی درآوريم ... ".
نظرات جسورانه دکارت در آن دوران با
مخالفت های بسیاری نیز مواجه شد: " گاسندی، در پاسخ، ادعاهای
دكارت را با ادب مخصوص فرانسويان رد كرد. اين كشيش دليلی را كه
دكارت برای اثبات وجود خدا آورده بود كافی نمی دانست. هابز اعتراض
كرد كه دكارت استقلال فكر را از ماده و مغز به ثبوت نرسانده است.
بنابر گفته هاروی، هابز در خلوت ميگفت كه دكارت خود را كاملا وقف
هندسه كرده است ... و اگر به مسائل فلسفی سرگرم نميشد، بهترين
مهندس در دنيا بود. هويگنس نيز با هابز هم عقيده بود و چنين می
پنداشت كه دكارت از تار و پودهای فلسفی داستان اغراق آميزی ساخته
است. يسوعيان تا اين هنگام درباره شاگرد باهوش خود اغماض می كردند
و حتی جلو يكی از اعضای خود را كه به او حمله كرده بود گرفته
بودند. اما پس از سال 1640، چشم از حمايت او پوشيدند و در سال
1663، به اتفاق ديگران، آثارش را جزو كتابهای ممنوع اعلام كردند".
او پس از محکومیت گالیله در حالی که از آن واقعه متاثر بود به مرسن
نوشت: "اين
عمل ( محكوميت گاليله ) به اندازه ای در من تاثير كرده است كه
تقريبا تصميم گرفته ام همه دست نوشتههای خود را بسوزانم، لااقل آن
را به كسی نشان ندهم. ... اگر آن ( حركت زمين ) غلط باشد، همه اصول
فلسفی من ( درباره دستگاه ماشينی جهان ) غلط خواهند بود، زيرا آنها
مويد يكديگرند. اما به هيچ وجه مطلبی منتشر نخواهم كرد كه كلمه ای
بر خلاف ميل كليسا در آن باشد." و پس از مرگ او فقط قطعات اندکی از
کتاب " عالم " که در متن بالا در مورد آن صحبت شده است پیدا شد.