ساليان سال، پژوهشگران بسياري كوشيدهاند تا از طريق
تحليلهاي آماري، نبوغ را مطالعه كرده و به كمك انبوهي از دادهها
و اطلاعات، معماي نبوغ را روشن نمايند. هاولوك اليس، در سال
1904 طبق مطالعاتي كه روي نوابغ انجام داد، به اين نتيجه رسيد كه اكثر
نوابغ پدراني بالاي 30 سال و مادراني زير 25 سال داشتهاند و عموماً در
كودكي، بيمار و رنجور بودهاند. پژوهشگران ديگري نيز مدعي بودهاند كه
بسياري از نوابغ، يا مجرد بودهاند (همچون دِكارت)، يا يتيم بودهاند
(همچون ديكنز)، و يا مادر نداشتهاند
(همچون داروين).
نهايت امر، انبوه دادهها و اطلاعات نيز چيزي
را روشن نكرد. دانشپژوهان نيز كوشيدند تا ارتباط بين هوش و نبوغ را
بسنجند. نتيجه اين بود كه هوش، نميتواند به تنهايي موجب نبوغ گردد.
ضريب هوشي (IQ) بسياري
از فيزيكدانان به مراتب بالاتر از ريچارد فاينمن (برنده جايزه نوبل)
است، در حاليكه او با ضريب هوشي حدود 122 نبوغي شگفتانگيز از خود نشان
داد. نابغه كسي نيست كه در آزمونهاي دانشگاهي رتبهي اول را كسب
ميكند، يا ضريب هوشي فوقالعاده بالايي دارد. بعد از مطالعات
روانشناسي جوي گولفورد (در دهه 1960)، كه بهخاطر رويكرد علمي خود به
خلاقيت معروف شده است، روانشناسان به اين نتيجه رسيدند كه خلاقيت و هوش
ماهيتهاي متـفاوتي دارند. انسان ميتواند بـسيار بـاهوش باشـد ولي
خـلاق نباشد و بهعكس ميتواند بسيار خلاق باشد ولي چندان باهوش نباشد.
اكثر افرادِ نسبتاً
باهوش ميتوانند پاسخ متعارفِ يك مسأله يا سوال را بيابند. مثلاً اگر
از ما بپرسند "نصف 13 چقدر ميشود؟"، اكثرمان بيدرنگ پاسخ ميدهيم
ششونيم. شما هم احتمالاً چند ثانيهاي ذهنتان معطوف به محاسبه جواب شد
و بعد باز به متن بازگشتهايد.
تفكر
آفرينشگر در برابر تفكر بازآفرين
عموماً ما به روش بازآفريني ـ يعني برمبناي مسايل
مشابهي كه در گذشته با آنها مواجه شدهايم ـ تفكر ميكنيم. زماني كه
با مسألهاي روبرو ميشويم، آن را به قالبي ميبريم كه قبلاً جواب داده
است. از خود ميپرسيم: "براي حل اين مسأله، چه چيزي را قبلاً در زندگي،
تحصيل يا كار خود آموختهام؟"، سپس به روشي تحليلي، مطمئنترين روش را
كه در تجربيات گذشتهمان جواب داده است، انتخاب كرده و بقيه را حذف
مينماييم. آنگاه در چارچوبي كاملاً مشخص به حل مسأله ميپردازيم. از
آنجايي كه براساس تجربيات خـود، به درسـتي و منطـقيبودن گـامهاي روش
خـود مطـمئـنيم، مغرورانه
به درستي نتيجهگيريمان نيز معتقديم. در مقابل، نوابغ به روشي
آفرينشگرانه ميانديشند نه بازآفرين. آنها وقتي با مسألهاي مواجه
ميشوند، به جاي اينكه بپرسند "چه روشي را ديگران تا بهحال براي حل
اين مسأله به من آموختهاند؟" از خود ميپرسند: "به چند روش ميتوانم
به آن نگاه كنم؟"، "چگونه ميتوانم به روشي نو به آن بنگرم؟" و "به چند
روش مختلف ميتوانم آن را حل كنم؟"، آنها
با پاسخهايي بسيار متفاوت، بعضاً غيرمتعارف و حتي منحصربهفرد، به
مسأله جواب ميدهند. يك
متفكر آفرينشگر (در پاسخ به سوالي كه بيان كرديم)، ممكن است بگويد
سيزده (thirteen) را
به روشهاي مختلف ميتوان بيان كرد و به راههاي مختلف نيز ميتوان آن
را نصف كرد، مثلاً:
6/5
3 و 1 = 3 | 1
4s = THIR
TEEN
2 و 11 = II | XI
8
= XIII
همانطور كه مشاهده
ميكنيد، با بيان عدد 13 در قالبهاي مختلف، ميتوان پاسخ داد كه
يكدوم سيزده، ميتواند
6/5،
1 و
3، 4، 11 و 2، 8 يا
خيلي چيزهاي ديگر باشد.
با تفكر آفرينشگرانه، شما به آفرينش تمامي رويكردهايي
قابل تصور
ميپردازيد و كمرنگترين رويكردها را همچون واضحترين رويكردها،
مدنظر قرار ميدهيد. در واقع اراده و تلاش براي كشف تمامي روشهاي ممكن
ـ حتي بعد از اينكه راهي مطمئن و قطعي پيدا شده باشد ـ بسيار مهم است. از
انشتين پرسيدند، فرق
تو با يك فرد معمولي (متوسط) چيست؟ او گفت اگر از فردي
معمولي بخواهيد سوزني را در انبار كاه بيابد، او با اولين سوزني كه
مييابد كار را پايان ميدهد و زحمت جستجوي كل انبار كاه براي يافتن
تمامي سوزنهاي ممكن را به خود نميدهد. اما من تمام انبار را ميگردم
تا هم هي سوزنهاي ممكن را پيدا كنم!
هرگاه فاينمن ـ فيزيكدان ـ در مسألهاي در ميماند،
راهبردهاي فكري جديدي ابداع ميكرد. او متوجه شده بود كه راز نبوغش در
اين توانايي اوست
كه ميتواند بدون توجه به انديشه متفكران
گذشته نسبت به يك مسأله، روشهاي تازهاي را براي انديشيدن بيافريند.
او در برخورد با يك مسأله بسيار "راحت" برخورد ميكرد و در صورتي كه
جواب خود را از يك راه بهدست نميآورد، بهراحتي چندين راه ديگر را در
نظر ميگرفت تا بهرحال راهي بيابد كه تصوراتش را به حركت در آورد. او
بهطرز شگفتانگيزي، آفرينشگر بود.
فاينمن پيشنهاد كرد بهجاي آموزش "تفكر بازآفرين" در
مدارس، تفكر آفرينشگري ياد داده شود. او معتقد بود يك استفادهكننده
موفقِ رياضيات، كسي است كه بتواند راههاي جديدِ انديشيدن براي شرايط
موردنظر را ابداع كند. او اعتقاد داشت حتي اگر روشهاي سنتي براي حل يك
مسأله، كاملاً شناخته شده باشند، بهتر است
هر كس از راه خود و يا از راهي جديد، بهدنبال حل
مسأله برود.
معمولاً مسأله "? =
3 + 29" را به اين دليل براي بچههاي پيش از كلاس سوم دبستان مناسب
نميدانند، كه نيازمند جمع پيشرفته (انتقال
ارقام) است؛ ولي فاينمن معتقد بود كه بـچههـاي سالهاي آغازين دبستان
هم ميتوانند با دنبال كردن: 30، 31 و 32، مسأله را حل نمايند. در واقع
يك بچه ميتواند با نوشتن اعداد روي يك خط و شمردن فضاهاي خالي بين
آنها به جواب برسد ـ روشي كه ميتواند براي فهم اندازهگيريها و
كسرها نيز مناسب باشد. يك فرد ميتواند با نوشتن اعداد بزرگتر در يك
ستون و انتقال دهگان به ستون بعدي، اين كار را انجام دهد يا از انگشتان
خود كمك بگيرد و يا حتي از جبر استفاده نمايد (2 برابر چه عددي
بهعلاوه 3 ميشود 7؟). فاينمن، آموزگاران را تشويق ميكند تا به
بچهها نشان دهند كه چگونه ميتوان به كمك سعي و خطا، به چند روش مختلف
راجع به يك مسأله فكر كرد.
انحراف
توسط منشور تجربيات گذشته
نكته قابلتوجه اينست
كه تفكر بازآفرين، جمود فكري افراد را تشديد ميكند. در واقع ما به
همين علت غالبا" در برخورد با مسايل جديدي كه مشابه تجربيات گذشته است
ولي عمق ساختاري آن با مسايلي كه قبلا" با آنها مواجه شدهايم، متفاوت
است، با شكست مواجه ميشويم. تفسير اينگونه مسايل از دريچه منشور
تجربيات گذشته (طبق تعريف)، باعث سردرگمي ما خواهد شد. تفكر
بازآفرين ما را به ايدههاي معمولي ميرساند نه به ايدههاي اصيل. اگر
همواره مانند گذشته بينديشيد، هميشه همان چيزهايي را بهدست ميآوريد
كه تا بحال كسب كردهايد.
در سال 1968
سوئيسيها همانند چندين قرن گذشته، صنعت ساعت را در سيطره خود داشتند و
البته همين سوئيس بود كه در موسسه نيوكاتل خود، جنبش ساعتهاي
الكترونيكي نوين را آغاز كرد. اما در همان سالي كه اين اختراع جديد
براي اولين بار در همايش جهاني ساعت معرفي شد، از سوي تمامي ساعتسازان
سوئيسي رد شد. آنان برمبناي تجربيات گذشته خود معتقد بودند كه ساعتهاي
الكترونيكي، نميتوانند ساعتهاي آينده باشند؛ چرا كه اين ساعتها با
باتري كار ميكردند و ياتاقان، شاهفنر و چرخدنده نداشتند. اما شركت
الكترونيكي سيكو در ژاپن، چشم از اين اختراع جديد برنداشت و كوشيد تا
آينده بازار جهاني ساعت را متحول نمايد.
در طبيعت نيز، مجموعه
ژنهايي كه قابليت تغيير نداشته باشند، نميتوانند خود را با محيط و
شرايط در حال تغيير وفق دهند. زماني ممكن است خِردي كه بهصورت ژنتيكي
به رمز درآمده است (نهادينهشده)، به حماقت مبدل گردد و عامل نابوده
كننده حيات آن موجود گردد. فرآيند مشابهي ميتواند در وجود ما،
بهعنوان انسان، رخ دهد. همگي ما، مجموعهاي غني از ايدهها و مفاهيم
در وجود خود داريم كه بر پايه تجربيات گذشتهمان شكل گرفتهاند و ما را
قادر ميسازند تا زنده بمانيم و بدرخشيم. ولي اگر
ما نيز خود را براي تغيير مهيا نكنيم، ايدههاي معمولمان به مرور زمان
كهنه ميشوند و مزاياي خود را از دست ميدهند. نهايتاً اينكه، در ميدان
رقابت از حريفان شكست ميخوريم و از ميدان بيرون ميرويم.
وقتي چارلز داروين،
از سفر جزاير گالاپاگوس به انگلستان بازگشت، نمونه فنچهايي را كه با
خود آورده بود در اختيار جانورشناسان حرفهاي گذاشت، تا بهدرستي تعيين
هويت شوند. يكي از برجستهترين خبرگان، جان گولد بود. مهمترين نكته
قابل توجه در اينجا، آن چيزهايي است كه براي داروين رخ داد اما براي
گولد رخ نداد.
نوشتههاي داروين
نشان ميدهد كه گولد او را به سراغ تمامي پرندگاني كه نامگذاري كرده
بود، برد. گولد، دائماً راجع به تعداد گونههاي مختلف فنچ چانه ميزد.
تمامي اطلاعات آنجا بود ولي او گيج شده بود كه بـايد چه بكند. فـرض وي
اين بود كه خداوند يـك مـجموعه از پرندگان را آفريده است، پس بايستي
نمونههاي يكگونه پرنده از نواحي مختلف جهان، همه يكسان باشند. او
هيچگاه بهدنبال تفاوتهاي آنها (بهخاطر شرايط زيستي متفاوت) نگشت. گولد
فكر ميكرد پرندگاني كه اينقدر متفاوت هستند، لاجرم بايد از گونههاي
مختلفي باشند.
آنچه قابلتوجه است، تأثيرات كاملاً متفاوت اين مسأله
بر دو فرد است. گولد فكر كرد در مواجهه با شرايطي قرار گرفته است كه
بايد بهعنوان يك جانورشناس و رستهشناس خبره عمل كند، نه اينكه كتاب
ناگشوده تكامل را كه در برابرش قرار دارد، ببيند. واقعيت اين است كه
داروين هم نميدانست كه آن پرندگان، فنچ هستند. اما فردي كه داراي هوش،
دانش و تخصص بود، نتوانست آن چيز نو را ببيند. در عوض، داروين كه دانش
و خبرگي كمتري داشت، توانست با ايدهاي كه از ذهنش
تراوش كرد، نوعِ نگاه جديدي به عالم را خلق كند، كه ما كاري به درستي
يا نادرستي آن نداريم.
راهبردهاي فكري نوابغ
نبوغ را ميتوان
همانند تكامل بيولوژيكي دانست كه نيازمند نسلي غني و غيرقابل پيشبيني
از گزينهها و احتمالات متنوع است. به اين ترتيب، اين فكر است كه باعث
استمرار بهترين ايدهها در راستاي توسعه و ارتباطات آينده ميشود. جنبه
مهم اين نظريه اين است كه شما بايستي ابزارهايي براي ايجاد تنوع در
ايدههايتان در اختيار داشته باشيد و براي اثربخشي واقعي، اين تنوع
بايد "كور" باشد. اين تنوع كور باعث عزيمت از دانشِ بازآفريني (حفظي)
به آفرينشگري ميشود.
پـژوهشگران فـراواني قـصد تـوصيف و مستندسـازي روش تـفكـر نـوابـغ را
داشتهاند. آنـان بـا مطالعه و بـررسي دفـترچـههاي خاطـرات، ارجـاعات،
مكالـمات و ايـدههاي بـزرگترين متفكران جـهان كـوشيدهاند تـا
راهبـردهاي ويژه تـفكر نوابغ و الگوهاي فـكري آنـان را كه ميتواند
گسترهي حيـرتانگيزي از ايدههـاي بـكر و اصـيل را بيـافريند، كشـف
نمايند.
هشت راهبرد مورد استفاده ابرخلاقان
اكنون، هشت مورد از
راهبردهايي را كه در الگوهاي انديشه نوابغ خلاق (در تاريخ علم، هنر، و
صنعت) مشترك است، شرح ميدهيم:
1. نوابغ از دريچههاي مختلف به مسأله نگاه ميكنند. نوابغ اغلب
به دنبال يافتن نگرشي نو هستند كه تاكنون ديگران آنها را
برنگزيدهاند. لئوناردو داوينچي معتقد بود كه براي كسب دانش راجع به
قالب يك مسأله، بايد ياد بگيريم كه چگونه آن را از راههاي گوناگون،
بازسازي كنيم. او اعتقاد داشت كه اولين نگرش ما به يك مسأله، بهشدت
متأثر از نگرش معمول و روزمرهمان است. او مسأله خود را ابتدا از يك
نگاه، بعد از نگاهي ديگر و بعد از نگاههاي ديگر بازسازي ميكرد. با هر
تغيير، درك او از مسأله عميقتر و بههمان اندازه به فهم اصل مسأله
نزديكتر ميشد.
نظريه نسبيت انشتين،
اساسا"، توصيف تعاملات بين چند نگاه مختلف است. روش تحليلي فرويد نيز
بهدنبال يافتن جزئياتي است كه با نگاه سنتي نميتوان آنها را ديد. در
حقيقت فرويد همواره در جستجوي يافتن زاويه نگرش كاملاً جديدي بوده است.
يك انديشمند، براي حل
خلاقانه يك مسأله، بايد در ابتدا رويكرد اوليه خود را كه برخاسته از
تجربيات گذشته است، كاملا" رها كند و مسأله را مجدداً تصور و تخيل
نمايد. نوابغ با اجتناب از نگاه يك سويه فقط به حل مسائل موجود (همچون
ابداع يك سوخت سازگار با محيطزيست) نميانديشند، بلكه به كشف مسائل
جديد نيز ميپردازند.
2. نوابغ افكار خود را به تصوير ميكشند. انفجار
خلاقيت در عصر رنسانس بهشدت متأثر از تدوين و توزيع دانش عظيم و
گسترده نقاشي، طراحي و نمودارهايي همچون نمودارهاي مشهور داوينچي و
گاليله بود. گاليله در زماني كه اكثر معاصران وي همچنان از رويكردهاي
متعارف رياضي و گويشي استفاده ميكردند، با نمايش تفكرات خود بر صفحه
كاغذ ، انقلابي در علم ايجاد كرد.
نوابغ
بعد از آنكه حداقل تواناييهاي خاص گويشي را بهدست ميآورند، بهدنبال
افزايش مهارتهاي تصويري (ديداري) و تجسمي خود ميروند تا بتوانند،
اطلاعات را به روشهاي مختلف نمايش دهند. وقتي انشتين با مسألهاي
مواجه ميشد، همواره لازم ميديد تا موضوع خود را به تمامي روشهاي
ممكن (همچون نمودارها) فرموله نمايد. او ذهني بسيار تصويري داشت؛ و
بهجاي انديشيدن در چارچوبهاي خشك استدلالهاي رياضي و گويشي، در قالب
گزارههاي تصويري و فضايي فكر ميكرد. در واقع، او معتقد بود كه كلمات
و اعداد (آنگونه كه آنها را ميخوانيم يا مينويسيم)، چندان نقشي در
فرآيند تفكرش بازي نميكنند.
3. نوابغ توليد ميكنند. يكي
ديگر از ويژگيهاي متمايز نوابغ، باروري و استعداد توليد سرشار آنان
است. توماس اديسون، 1093 اختراع ثبت نموده و همچنان سرآمد مخترعين است.
او براي تضمين بهرهوري گروهش، براي همه اعضا سهميه ايده تعيين كرده
بود. سهميه شخصي خود او، حداقل يك اختراع كوچك در هر 10 روز و يك
اختراع بزرگ در هر 6 ماه بوده است.
باخ، هر هفته يك
آواز ميسرود، حتي اگر مريض يا بيحال بود. موتزارت، بيش از 6000 قطعه
موسيقي خلق كرد. انشتين هم اگرچه بيشتر بهخاطر مقاله خود در باب نسبيت
مشهور است، ولي 248 مقاله ديگر نيز منتشر كرده است. تياس اليوت، چندين
پيشنويس براي "برهوت" تهيه كرد كه ملقمهاي از پيامهاي خوب و بدي بود
كه بهناگاه به شاهقطعه تبديل شدند.مطالعهاي كه دين كيت سايمونتون از
دانشگاه كاليفرنيا روي 2036 دانشمند انجام داد، نشان داد كه معتبرترين
دانشمندان، فقط آثار گرانقدر خلق نكردهاند، بلكه انبوهي از كارهاي بد
و نامطلوب نيز داشتهاند
و از حجم عظيم و كميت كار آنان، كيفيت نيز سر برآورده است.
4. نوابغ، تركيباتي بديع ميآفرينند. سيمونتون
دركتاب "نابغه علمي" خود (1989)، تصريح ميكند كه
نوابغ، بهجاي اينكه صرفاً كارها را بر اساس ذوق و استعداد انجام دهند،
بيشتر تركيبات بديع و نو ميآفرينند. يك نابغه نيز همچون يك كودك بسيار
بازيگوش كه با مجموعهاي از بلوكهاي ساختماني سرگرم ميشود، دايماً در
حال تجزيه و تركيب ايدهها، تصاوير و افكار به روشهاي مختلف در
ضميرهاي خودآگاه وناخودآگاه خويش است.
معادله انشتين را در نظر بگيريد: E=mc2.
انشتين مفاهيم انرژي، جرم و سرعت نور را اختراع نكرد. در عوض، با تركيب اين
مفاهيم در قالبي نو، توانست جهاني را كه ديگران نيز ميديدند، به روشي متفاوت
ببيند. قوانين وراثت كه علم ژنتيك نوين بر پايه آن بنا شده، برخواسته
از نظرات يك كشيش اتريشي بنام گروگر مندل است كه رياضيات و زيستشناسي
را تركيب كرد تا علمي نو بيافريند.
5. نوابغ، روابط را تقويت ميكنند. اگر
الگويي از تفكر، نشانگر نبوغي خلاقانه باشد، همانا
متأثر از توانايي كنار هم گذاشتن موضوعات نامرتبط است. اين توانايي در
بهم ربط دادن مقولات مجزا، نوابغ را قادر ميسازد تا چيزهايي را ببينند
كه ديگران نميتوانند ببينند.
داوينچي سعي كرد تا
رابطهاي بين صداي زنگ و سنگي كه در آب ميافتد، ايجاد كند. اين نكته،
باعث كشف اين اصل شد كه صدا همچون موج حركت ميكند. درسال 1865،
اف.اي. ككوله، شكل حلقوي مولكول بنزن را در خيالات خود، در قالب ماري
تجسم كرد كه دُم خود را گاز ميگيرد. ساموئل مورس، بهخاطر ناتواني در
توليد سيگنالهاي تلگرافي كه بتوانند از يك قاره به قاره ديگر
برسند، بهستوه آمده بود. تا اينكه روزي مشاهده كرد كه اسبهاي چاپار
را در ايستگاهها تعويض ميكنند و كوشيد تا ارتباطي بين ايستگاههاي
اسبهاي چاپار و سيگنالهاي قوي پيدا كند.
6. نوابغ به تضادها ميانديشند. فيزيكدان
و فيلسوف معروف، ديويد بوهم، معتقد بود كه نوابغ از اين جهت قادرند
افكاري متفاوت داشته باشند كه ميتوانند دمدمي مزاجانه بين مقولات
متضاد يا موضوعات ناسازگار حركت نمايند. آلبرت روتنبرگ
محقق معروف در زمينه فرآيند خلاقيت، نيز متذكر وجود همين توانايي در
اكثر نوابغ ـ همچون انشتين، موتزارت، اديسون، پاستور، كونراد و پيكاسو
ـ شده است و آن را در كتاب خود، "الهه نوظهور: فرآيند خلاقيت درهنر،
علم و ساير زمينهها" (1990) شرح ميدهد.
فيزيكدان معروف، نيلز
بوهر اعتقاد داشت كه وقتي شما همزمان خود را در مواضع متضاد نگاه
ميداريد، افكار خود را معلق كرده و نتيجتاً ذهنتان به سطحي جديد منتقل
ميشود. معلق بودن ذهن، امكان ميدهد تا ذكاوتي فراي تفكر ساده وارد
عمل شود و قالبي نو خلق نمايد. اين چرخش و گردش مابين تضادها، شرايطي
را ايجاد ميكند كه ذهن شما آزادانه به زواياي ديد جديد دست يابد.
توانايي بوهر در تصور دوگانه نور در قالب ذره و موج، باعث شد تا او به
درك و تدوين "اصل مكملي" برسد. اختراع يك سيستم عملي روشنايي توسط
توماس اديسون، ناشي از تركيب سيمپيچي مدارات موازي با رشتههاي مقاومت
بالا در لامپهايش بود ـ چيزي كه در نظر ديگر انديشمندان، غيرممكن تلقي
ميشد. در حقيقت ديگران چنين تركيبي را عملاً ناسازگار فرض ميكردند.
از آنجا كه اديسون ميتوانست پرش بين دو چيز ناسازگار را بپذيرد،
توانست رابطهاي را ببيند
كه سرانجام منجر به كشف بزرگ او شد.
7.نوابغ، استعاري ميانديشند. ارسطو،
استعاره را نشانه نبوغ ميدانست و معتقد بود فردي كه ميتواند
شباهتهاي دو مقوله متفاوت هستي را درك كرده و بين آنها پيوند برقرار
كند، گوهري گرانقدر در اختيار دارد. اگر
چيزهايي نامشابه، از چند منظر و رويكرد، مشابه باشند،از مناظر ديگر نيز
ميتوانند مشابه تلقيشوند.
الكساندر گراهامبل، عملكرد داخلي گوش را با يك پرده محكم فلزي لرزان
مقايسه كرد و اين مقايسه به اختراع تلفن انجاميد. انشتين بسياري از
قوانين مجرد خود را از رخدادهاي مشابه طبيعي برداشت ميكرد و توضيح
ميداد؛ رخدادهايي همچون پاروزدن در يك قايق يا ايستادن در ايستگاهي كه
قطاري از آن ميگذرد.
8. نوابغ خود را براي فرصتها مهيا ميكنند. ما
هرگاه مبادرت به انجام كاري ميكنيم و شكست ميخوريم، بهناگاه با
شرايطي نو مواجه ميشويم. اين اولين اصل حادثه خلاق است. ممكن است از
خود بپرسيم چرا من در اين كار شكست خوردم؛ كه البته سوالي منطقي است.
ولي حادثه خلاق، سوال متفاوتي را پيشروي ما ميگذارد: ما چه كردهايم؟
پاسخ به اين پرسش از طريقي نو و غيرمنتظره، اقدامي خلاقانه و اساسي
است. اين، خوششانسي نيست، بلكه بينشي خلاقانه در بالاترين مرتبه است.
الكساندر فليمينگ، اولين پزشكي نبود كه در مطالعه باكتريهاي كشنده،
متوجه كپكهاي ظرف كشت ميكروب (كه در محيط باز قرار گرفته بود) شد.
كمتر پزشك خوششانسي پيدا ميشود كه بهجاي دور ريختن اين ظرف، آن را
"جذاب" بداند و به آن به ديده يك "فرصت" بنگرد. اين نگرش
علاقهمندانهي او، به كشف پنيسيلين منتهي شد. اديسون، وقتي در حال
تفكر عميق راجع به چگونگي ساخت يك رشته كربني بود، ناخواسته با تكهاي
از خمير بتونه سرگرم شده بود، آن را ميچرخاند و دور انگشتانش
ميپيچيد، لحظهاي كه نگاهش به انگشتانش افتاد، برق از چشمانش پريد و
گفت: "كربن را مانند يك رشته بپيچ!". بيافاسكينر، اينگونه بر اولين
اصل روششناسان علمي تكيه ميكند: "وقتي چيزي برايتان جالب است، همه
چيز را رها كنيد و به مطالعه آن بپردازيد". وقتي فرصتي در ميزند و ما
مجبور به اتمام كاري از پيش تعيينشده هستيم، شكستهاي ناخواستهي
بسياري در زندگيمان رخ ميدهد. نوابغ خلاق، منتظر دستاوردهاي شانسي
نمينشينند، بلكه فعالانه بهدنبال اكتشاف تصادفي ميگردند.
اين
راهبردها را بهكار بگيريد
نوابغ
خلاق ميدانند كه چگونه ازاين راهبردهاي فكري استفاده كنند و به ديگران
نيز بياموزانند كه از آنها استفاده كنند. جامعهشناس معروف، هريت
زوكرمن، متوجه شد كه شش نفر از شاگردان انريكو فرمي (برنده جايزه
نوبل)، همانند خود او موفق به دريافت جايزه نوبل شدند. ارنست لاورنس و
نيلز بوهر نيز هر يك چهار شاگرد برنده جايزهي نوبل داشتند. جِيجِي
تامسون و ارنست رادرفورد نيز مشتركاً 17 برنده جايزه نوبل را تربيت
نمودند. اين برندگان نوبل، تنها نابغه نبودند؛ بلكه قادر بودند نبوغ را
به ديگران نيز بياموزانند. بررسيهاي زوكرمن نشان ميدهد تأثيرگذارترين
بزرگان، علاوه بر محتواي فكري،الگوها و راهبردهاي تفكر را نيز آموزش
ميدادند. بنابراين واضح است كه راهبردهاي فكري را ميتوان آموخت.
درك، تشخيص و بهكارگيري راهبردهاي فكري مشترك بين
نوابغ خلاق، شما را قادر ميسازد تا در زندگي كاري و شخصي خود، خلاقانه
رفتار كنيد
نقل از انديشگاه
شريف
مرجع
Michalko Michael, “Thinking
Like a Genius”, in
the Exploring your Future, Maryland, World
Future Society, 2000.
|